You are looking for information, articles, knowledge about the topic nail salons open on sunday near me داستان های کوتاه سکسی on Google, you do not find the information you need! Here are the best content compiled and compiled by the https://toplist.charoenmotorcycles.com team, along with other related topics such as: داستان های کوتاه سکسی
داستان امین و دخترخاله هوسباز – واقعی
- Article author: www.tasvirezendegi.com
- Reviews from users: 48871 Ratings
- Top rated: 3.8
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستان امین و دخترخاله هوسباز – واقعی داستان من و دخترخاله هوسبازم-زیبایی و تمایل بیشتر من به دختر خاله-دختر حشری موهای … لباسهای ناجور و آرایش های بد، از من تقاضای نامربوط با خود را می کند. …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستان امین و دخترخاله هوسباز – واقعی داستان من و دخترخاله هوسبازم-زیبایی و تمایل بیشتر من به دختر خاله-دختر حشری موهای … لباسهای ناجور و آرایش های بد، از من تقاضای نامربوط با خود را می کند. داستان من و دخترخاله هوسبازم-زیبایی و تمایل بیشتر من به دختر خاله-دختر حشری موهای طلایی و صورت خوشگل
- Table of Contents:
403 Forbidden
- Article author: 30khande.rozblog.com
- Reviews from users: 44864 Ratings
- Top rated: 3.1
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about 403 Forbidden
داستان,داستان سكسي,سكسي ترين داستان,داستان سكس,داستان هاي جالب,جالب و طنز,طنز سوتي داستان,داستان در حمام,سكس,داستان هاي خنده دار,خنده دار,سي خنده,سايت سي … … - Most searched keywords: Whether you are looking for 403 Forbidden
داستان,داستان سكسي,سكسي ترين داستان,داستان سكس,داستان هاي جالب,جالب و طنز,طنز سوتي داستان,داستان در حمام,سكس,داستان هاي خنده دار,خنده دار,سي خنده,سايت سي … - Table of Contents:
داستانهای ممنوع – اولین سکس بعد از مدتها – مرد روز
- Article author: marde-rooz.com
- Reviews from users: 18406 Ratings
- Top rated: 3.7
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستانهای ممنوع – اولین سکس بعد از مدتها – مرد روز داستانهای ممنوع – اولین سکس بعد از مدتها … همیشه هم سکس می خواد. … فقط اجازه می داد ممه های بزرگش رو که هی می خورد به صورتم بمکم. …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستانهای ممنوع – اولین سکس بعد از مدتها – مرد روز داستانهای ممنوع – اولین سکس بعد از مدتها … همیشه هم سکس می خواد. … فقط اجازه می داد ممه های بزرگش رو که هی می خورد به صورتم بمکم.
- Table of Contents:
داستانهای ممنوع – دومین سکس بعد از مدتها
کمک مالی به مجله مرد روز
نویسندگان مرد روز
مجموعه داستان عاشقانه کوتاه + 10 داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش
- Article author: roozaneh.net
- Reviews from users: 45590 Ratings
- Top rated: 4.8
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about مجموعه داستان عاشقانه کوتاه + 10 داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش این داستان های زیبا و عاشقانه بسیار کوتاه و زیبا هستند و بعضی از این داستان ها بر اساس واقعیت هستند. داستان های عاشقانه جنانچه با پایان خوش همراه شوند بسیار … …
- Most searched keywords: Whether you are looking for مجموعه داستان عاشقانه کوتاه + 10 داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش این داستان های زیبا و عاشقانه بسیار کوتاه و زیبا هستند و بعضی از این داستان ها بر اساس واقعیت هستند. داستان های عاشقانه جنانچه با پایان خوش همراه شوند بسیار … چند داستان عاشقانه بسیار زیبا با پایان خوب در این بخش مجموعه داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش را آماده کرده ایم. این داستان های زیبا و عاشقانه بسیار
- Table of Contents:
چند داستان عاشقانه بسیار زیبا با پایان خوب
داستان عاشقانه او یک فرشته بود با پایان خوش
داستان کوتاه به کسی که دوستش داری بگو
افسانه عاشقانه مازنی
سه مینیمال عاشقانه با پایان خوش
عشق یعنی حماقت
داستان عشاقانه گل صداقت
گل سرخی برای محبوبم
داستان با موضوع خیانت و مجموعه ای از داستان های کوتاه آموزنده
- Article author: ariamag.com
- Reviews from users: 23274 Ratings
- Top rated: 4.0
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستان با موضوع خیانت و مجموعه ای از داستان های کوتاه آموزنده داستان با موضوع خیانت و مجموعه ای از داستان های کوتاه آموزنده … یعنی با همه باشی الا با او که باید… همسرت یا آنکه دوستت دارد. (سکس نامشروع یا خیانت جنسی) … …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستان با موضوع خیانت و مجموعه ای از داستان های کوتاه آموزنده داستان با موضوع خیانت و مجموعه ای از داستان های کوتاه آموزنده … یعنی با همه باشی الا با او که باید… همسرت یا آنکه دوستت دارد. (سکس نامشروع یا خیانت جنسی) … داستان خیانت مجموعه 3 داستان زیبای آموزنده با موضوع خیانت در زندگی و عشق را در این بخش از مجله آریا آماده کرده ایم. ماجرای زمین خوردن کشیش یک کلیسا بعد از
- Table of Contents:
داستان کوتاه ماه عسل :: وبلاگ داستان کوتاه born1992
- Article author: born1992.blog.ir
- Reviews from users: 38502 Ratings
- Top rated: 4.2
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستان کوتاه ماه عسل :: وبلاگ داستان کوتاه born1992 لیلا خسته بود. تمام این چند روز سر پا بود. خودش میگفت: خونه رو خودم باید بچینم. دکورش با من. – آخه عروس خانم نباید دست به سیاه سفید بزنه! …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستان کوتاه ماه عسل :: وبلاگ داستان کوتاه born1992 لیلا خسته بود. تمام این چند روز سر پا بود. خودش میگفت: خونه رو خودم باید بچینم. دکورش با من. – آخه عروس خانم نباید دست به سیاه سفید بزنه! بهترین وبلاگ داستان کوتاه,داستان ماه عسل,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه ماه عسل,ماه عسللیلا خسته بود. تمام این چند روز سر پا بود. خودش میگفت: خونه رو خودم باید بچینم. دکورش با من.
– آخه عروس خانم نباید دست به سیاه سفید بزنه! ما رسم نداریم حتی اگه خود عروس دکوراتور …
- Table of Contents:
داستان خواندنی من و زندایی الهام …+18
- Article author: www.nazweb.ir
- Reviews from users: 9107 Ratings
- Top rated: 4.1
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستان خواندنی من و زندایی الهام …+18 داستانی عبرت انگیز و خواندنی داستان برمیگرده به خیلی وقت پیش تر ازاینا،موقعی که من همش ۷ سالم بود و عزیز دردونه دایی محسناون زمان ه. …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستان خواندنی من و زندایی الهام …+18 داستانی عبرت انگیز و خواندنی داستان برمیگرده به خیلی وقت پیش تر ازاینا،موقعی که من همش ۷ سالم بود و عزیز دردونه دایی محسناون زمان ه. داستانی عبرت انگیز و خواندنی داستان برمیگرده به خیلی وقت پیش تر ازاینا،موقعی که من همش ۷ سالم بود و عزیز دردونه دایی محسناون زمان ه
- Table of Contents:
پربیننده ترین
داستان خواندنی من و زندایی الهام …+18
داستان عاشقانه از عشق سمیرا و حمید و دکتر آرام و مریضش
- Article author: eslahe.com
- Reviews from users: 18547 Ratings
- Top rated: 4.9
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستان عاشقانه از عشق سمیرا و حمید و دکتر آرام و مریضش پس از یک احوالپرسی کوتاه مشکلش را عنوان می کند: «من خیلی اضطراب دارم، … و آرام آرام لب به سخن بگشاید و از داستانهای نگفته اش پرده برگشاید. …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستان عاشقانه از عشق سمیرا و حمید و دکتر آرام و مریضش پس از یک احوالپرسی کوتاه مشکلش را عنوان می کند: «من خیلی اضطراب دارم، … و آرام آرام لب به سخن بگشاید و از داستانهای نگفته اش پرده برگشاید. داستان عاشقانه از عشق سمیرا و حمید و دکتر آرام و مریضش نویسنده : دکتر محمد رضا سر گلزایی یک بعداز ظهر پاییزی، یک مرکز مشاوره، روی یک مبل نشسته ام. یک
- Table of Contents:
مطالب مرتبط
داستان – رازی همسری که بعد از ۴۵ سال فاش شد
توصیه ای مهم به همسران، عشق را نکشید
نیروی عشق
اول لایک کن بعد بخون… داستان سکسی لیلا خانوم حشریاسمم امید هست .الان的中文翻譯
- Article author: zhcnt1.ilovetranslation.com
- Reviews from users: 19454 Ratings
- Top rated: 3.9
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about اول لایک کن بعد بخون… داستان سکسی لیلا خانوم حشریاسمم امید هست .الان的中文翻譯 گذاشتم تو کوسش و شروع کردم به تلمبه زدن با دستمم سینه های توپولشو میمالیدم لیلا هم داشت تخت رو چنگ میزد . یه ربعی همینجوری تلمبه زدم نزدیک اومدنم بود یه … …
- Most searched keywords: Whether you are looking for اول لایک کن بعد بخون… داستان سکسی لیلا خانوم حشریاسمم امید هست .الان的中文翻譯 گذاشتم تو کوسش و شروع کردم به تلمبه زدن با دستمم سینه های توپولشو میمالیدم لیلا هم داشت تخت رو چنگ میزد . یه ربعی همینجوری تلمبه زدم نزدیک اومدنم بود یه … اول لایک کن بعد بخون… داستان سکسی لیلا خانوم حشریاسمم امید هست .الان,翻譯اول لایک کن بعد بخون… داستان سکسی لیلا خانوم حشریاسمم امید هست .الان的翻譯結果。
- Table of Contents:
داستان کوتاه / وقتی که من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم … ! | وبلاگ گمنامیان
- Article author: gomnamiandotorg.wordpress.com
- Reviews from users: 15254 Ratings
- Top rated: 3.1
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستان کوتاه / وقتی که من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم … ! | وبلاگ گمنامیان چند تا رمان پیدا کرده بودم که ترجمه ای از رمان های آمریکا لاتین بود، با خواندن هر کدام از آنها ، بر روی پشت بام قدم می زدم وخودم را در قالب … …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستان کوتاه / وقتی که من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم … ! | وبلاگ گمنامیان چند تا رمان پیدا کرده بودم که ترجمه ای از رمان های آمریکا لاتین بود، با خواندن هر کدام از آنها ، بر روی پشت بام قدم می زدم وخودم را در قالب … خانه ما دو تا درب داشت، از آن خانه هایی بود که وسط یک باغ واقع شده بود و دو طرفش حیاط داشت، درب اصلی خانه به خیابان اصلی شهر باز می شد و درب پشتی که در انتهای حیاط پشتی بود به کوچه بن بستی باز می شد که فقط دو درب در آن کوچه بود، یکی…
- Table of Contents:
See more articles in the same category here: https://toplist.charoenmotorcycles.com/blog.
داستان کوتاه منو حمام و دختر همسایه(طنز)
عروسی دختر همسایمون -صاحبخونه- بود و مردونه رو انداخته بودن خونه ی ما (طبقه بالا) و قرار شد من توی اتاق خواب بمونم تا مردها ناهارشونو بخورن و برن. من تو اتاق خودمو با کامپیوتر سرگرم کردم. مهمونا کم کم وارد میشدن و من صداشونو میشنیدم… همینطور اضافه میشدن … قرار بود ۲۵ نفر باشن اما نزدیک ۱۰۰ تا بودن! یا خدا! منم قفل در اتاقم خراب بود و هر لحظه میترسیدم که یکی بپره تو اتاق! وای!!
از ترسم رفتم یه متکا انداختم پشت در که هرکی مثلاً خواست وارد اتاق شه ، تلاشش بیهوده باشه! هیچی! اومدم با استرس پشت کامپیوتر نشستم و اصلا نفمهیدم چیکار میکنم! همینجوری مشغول بودم که از تو پذیرایی صدای چندتا پسر بچه ی تخس رو شنیدم… خدایا ارحمنی! شرارت از صداشون می بارید! مطنئن بودم فضولیشون گل میکنه و میان سمت اتاق…! اصلاً اجازه ندادن این فکر کامل از سرم خطور کنه! دیدم دستگیره ی در داره بالا پایین میشه… خدایا تو که دوسم داشتی! حالا چیکار کنم چیکار نکنم؟!….. در اسرع وقت پریز کامپیوترو کشیدم و پریدم تو حموم! خدارو شکر متکاهه کار خودشو کرد و حداقل باعث شد چند ثانیه دیر تر وارد اتاق بشن. من تو حموم چمباتمه زده بودم ، چراغ هم خاموش بود و دستگیرشو هم از داخل انداخته بودم که وارد حموم نشن حداقل! والا!
صداشونو می شنیدم و حرص میخوردم! خدا رو شکر همه چیو جمع کرده بودم انداخته بودم تو کمد دیواری وگرنه باید فاتحه شونو میخوندم! آخه آدم اینقدر فضول!؟؟؟ اینا ننه بابا ندارن که بهشون بگه نکن زشته؟! چی بگم والا؟! همینجوری مثل بز نشسته بودم روی دوتا پاهام ( آخه یکی نیست بگه مگه چهارتا پا داری که رو دوتاش نشستی؟ )
کف حموم خیس بود و نمیشد روی نشیمنگاه نشست و اگر هم بلند میشدم سایه م از شیشه مشجر معلوم میشد! میشد با این روش اونا رو ترسوند ، اما میرفتن ننه باباشونو (اگه داشتن!) صدا میکردن و آبروی نداشته ی منم میرفت پی کارش!
تصمیم گرفتم مثل بز ، نه بز رو یه بار گفتم تکراری میشه! مثل مرغ پرکنده همونجا بشینم و به شانس و اقبال خودم فحش های +۱۸ بدم و صد البته به اون بچه های فضول و عمه هاشون!
تو همین اوضاع اسفناک بودم که یهو در حموم تکون خورد! وای خدا اینا دیگه چه تخسایی هستن! اگه میشد با ژیلت خودکشی کرد حتماً این کارو میکردم! ولی خدا رو شکر اون صحنه ی ترسناک تموم شد و به نظر رسید که از اتاق رفتن بیرون و در رو هم پشت سرشون بستن!
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم! پاهام بدجوری کرخت شده بود! آخرین باری که پاهام اینجوری شده بود ، چندسال پیش موقع آزمون عملی آمادگی دفاعی بود که انقد بشین پاشو رفتم تا نزدیکی مرز افلیجیت رسیدم!! اما الآن خدا رو شکر میکنم فقط پاهام درد گرف و اتوبوسمون تصادف نکرد…
بگذریم
دستگیره ی در حموم رو آزاد کردم و در رو کشیدم طرف خودم… یه بار ، دو بار.. نمیومد!!! از بیرون بسته بود!! دهـــنـــتـــونو….. معاینه فنی! دستگیره ی در رو از بیرون بسته بودن! چیکار میکردم؟! خدایا یه تیغ تیز محصولی از لامیران… نه! چندتا سوسک از تو چاه بفرست بالا من سکته رو کامل بزنم ، نمیخوام خون راه بیفته. حال منو تصور کنید تو اون لحظه… خودتونو جای من بذارید…
نشستم کف و حموم و بی توجه به خیسی کفِ ش شروع کردم به گریه… ساعت تقریباً ۱۱:۳۰ بود و مهمونا قرار بود ساعت ۱ ناهار بخورن و بعدش برن! یعنی رســماً ۲ ساعتی رو تو حموم تاریک و مبهم زندونی بودم! کلید برقش هم بیرون بود و من دستم از بیرون کوتاه بود!
تو همون حال و هوا واسه خودم افکار خنگولانه میساختم!
نکنه از چاه حموم اژدها بیاد بیرون!
هری پاتر icon neutral داستان کوتاه منو حمام و دختر همسایه
اژدهای دلتورا icon neutral داستان کوتاه منو حمام و دختر همسایه
آخه این چه فکریه میکنی تو منگول خان! نکنه عروس و داماد بخوان بیان تو حموم ما دوش بگیرن!!!!! این دیگه آخرش بود!
یهو یه فکری به سرم زد و تصمیم گرفتم مثل این فیلما با لباس برم زیر دوش! صحنه ی حالبی میشدا! بشین بابا تو هم!
خلاصه اون دو ساعت هم عمر مفید ما تو حموم گذشت و من خوابم برد که به گفته ی مامانم ، بابا و مامانم اومدن تو اتاق و منو نیافتن ، وقتی مامانم در حموم رو باز کرد جیغ کشید و من پریدم! مثل این فیلما شده بود ، وقتی در سلول رو باز میکنن و نور چشم زندونی رو میزنه! همونجوری شده بود! زیر لب مثل زخمی ها گفتم “ما…ما..ن”! چی شنیدم؟
– مامان و زهر مار! چشمم روشن! دیگه کارِت به جایی رسیده که خودکشی میکنی؟! اگه عاشقشش بودی چرا زودتر نگفتی؟!
– عاشق کی مامان ؟ چی میگی؟
– مرض! خودتم میدونی منظورم شقایقه (دختر همسایه که امروز عروسیش بود)
– شقایق کدومه مامان منو حبس کردن!
– پاشو پاشو واسه من فیلم بازی نکن! پسره ی الدنگ!
– مامان….!
– مامان و زهر هلاهل! خودتو جمع کن خرس گنده! بیا لباساتو جمع کن یه دوش بگیر از این کثافت در بیای!
من داستان کوتاه منو حمام و دختر همسایه
بابام در حال نظاره
مامان : ضمناً! با شریفه خانم (مامانِ شقایق) صحبت کردم که شیما (خواهر کوچیکه ی شقایق) رو برات نشون کنم اونم موافقت کرد. شیما هم مثل شقایق ، خانومه ، غصه نخور!!!
مجموعه داستان عاشقانه کوتاه + 10 داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده مخصوص صبحانه را برای شام شب تهیه کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام سادهای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویتهای بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.یادم میآید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است؟ در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت مربا روی آن بیسکویتهای سوخته میمالید و لقمه لقمه آنها را میخورد.یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویتها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمیکشد!زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسانهایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سالها فهمیدهام که یکی از مهمترین راهحلها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیبهای همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمتهای خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسانها رابطهای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.
روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.»پسر گفت: «گوش میکنم.»دختر گفت: «من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخواهم.»پسر گفت: «مشکلی نیست.»دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»پسر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.»دختر با تعجب گفت: «یعنی تو هنوز میخواهی با من ازدواج کنی؟»پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»دختر پرسید: «مطمئنی دیوید؟»پسر گفت: «آره و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.»دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمیاش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هرچه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پسر زنگ خورد.دختر گفت: «سلام.»پسر گفت: «سلام، پس کجایی؟»گفت: «دارم میآیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»پسر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمیآمدم عشق من.»دختر گفت: «آخه…»پسر گفت: «آخه نداره، زود بیا. من منتظر هستم.» و پایان تماس…پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار پسر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد. پسر که مات و مبهوت مانده بود، فقط با تعجب به او نگاه میکرد.دختر با لبخندی پر از اشک گفت: «سوارشو زندگی من…»پسر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح میخواهم.»دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو…»آری، دختر یکی از ثروتمندترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانهترین زندگی را ساختند.دخترک سالها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف کرد و گفت: «هیچوقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شوم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد، اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.»
در یکی از روستاهای مازندران جوانی فقیر زندگی میکرد که چوپان قراری و روزمزد گوسفندان اهالی محل بود. این جوان عموی ثروتمندی داشت که بیشتر گوسفندان نزد او برای عمویش بود. عمو برای اینکه هم برادرزاده فقیر را کمک کرده باشد و هم چوپان گلهاش در نزدیکی او باشد؛ کلبهای کوچکی در نزدیک خود به جوان داده بود تا در آنجا زندگی کند.به تدریج جوان دلداده دختر عموی خویش، و دختر عمو هم عاشق او میشود. پدر دختر به دلیل فقر جوان با ازدواج آنها مخالفت میکرد و لذا بین این دو یار فاصله حکمفرما بود.جوان در طول روز و یا همچنین هر غروب که از چرای گوسفندان به خانه برمی گشت با نوای لَلِه وای خود با دختر عمویش به دلدادگی میپرداخت؛ و بدین طریق دختر عمو کاملاً با نوای لَلِه وا پسر عمویش آشنا بود.این رمز و راز بین آنها ادامه داشت، تا از قضا روزی دزدان به گله حملهور شده و گله از وحشت پراکنده میشود، دزدان از چوپان میخواهند تا گله را یک جا گرد آورد، چوپان نی را به دست گرفته بر بلندی میرود تا در ظاهر گوسفندان را به آرامش فرا خواند، ولی در واقع با نی خود شعر زیر را دمید. که به دختر عمویش این پیغام را برساند و به او تفهیم کند که مورد حمله دزدان قرار گرفته است:عامی دتر جان عامی دتر جان!های هایگله ره بردن – رَمه ره بردنکاوی، بُور سریری، بَخته ره بردنرمه ره بردن، همه ره بردنعامی دتر جان!گله ره بردن، همه ره بردنعامی دتر جان عامی دتر جان! های هایچادر به سرکنمله خور کنسر و همسرونعامی پسرونهمه خور کنهمه خور کنترجمه شعر:های آهای دختر عمو جان/ گله را بردند، رمه را بردند / گوسفند جوان بور و گوسفند پرواری را بردند/ رمه را بردند، همه را بردند/ دختر عمو جان گله را بردند / همه را بردند/ آهای، آهای دختر عمو جان / چادر بر سر کن (آماده شو) /مردم محل را با خبر کن / هم سن و سالهایت / پسر عمو ها / همگی را باخبر کندختر عمو نیز با دریافت پیام به وسیله این نغمه، اهالی را خبر کرده و با آمدن آنها دزدان فراری میشوند، پدر دختر از این رمز و راز و دلدادگی، و ابتکار دو جوان در جهت نجات گله خود و اهالی متوجه میشود، با ازدواج آنها موافقت میکند و جشن عروسی مفصلی به راه میافتد.
وقتی ۱۵ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ صورتت از شرم قرمز شد و سرت را به زیر انداختی و لبخند زدی. وقتی ۲۰ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ سرت را روی شانههایم گذاشتی و دستم را در دستانت گرفتی. انگار از اینکه مرا از دست بدهی، وحشت داشتی. وقتی ۲۵ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ صبحانه مرا آماده کردی و برایم آوردی، پیشانیام را بوسیدی و گفت: «بهتره عجله کنی. داره دیرت میشه.» وقتی ۳۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ به من گفتی: «اگه راستی راستی دوستم داری، بعد از کارت زود بیا خونه!» وقتی ۴۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ تو داشتی میز شام را تمیز میکردی و گفتی: «باشه عزیزم، ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچهمون کمک کنی.» وقتی ۵۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ تو همانطور که بافتنی میبافتی، به من نگاه کردی و خندیدی.
پسر عاشق دختری بود که او را اذیت میکرد و همواره به او زخم زبان میزد. یک روز دختر به پسر گفت: دیگر نمیخواهم ببینمت. تو از چشمم افتادی. پسر ناراحت شد. به دختر التماس کرد و گفت که عاشق اوست. اما دختر به حرفهای پسر توجهی ننمود و با بیاعتنایی او را ترک کرد. چند ماه بعد دختر تغییری در قلبش احساس کرد. دور بودن از پسر باعث شده بود که او به چیزهایی بیندیشد که تا آن روز متوجه آنها نبود. دختر تشخیص داد که از صمیم قلبش پسر را دوست دارد و بدون او نمیتواند زندگی کند. پس یک دسته گل زیبا خرید، به دیدن پسر رفت و به او گفت: فقط یک شانس دیگر به من بده. من تو را دوست دارم و به عشق تو نیازمندم. قول میدهم که از این به بعد هرگز قلب تو را نشکنم. اما پسر فقط خندید و خندید… و بعد از چند دقیقه گفت: فقط یک احمق میتواند به رابطه با کسی برگردد که آن همه آزارش داده و قلبش را شکسته است. دختر که احساس ناامیدی شدیدی میکرد، شروع کرد به گریه کردن. اما پسر بازوهایش را دور او حلقه کرد، او را محکم نگه داشت و گفت: و من یکی از آن احمقها هستم!
حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزادهای تصمیم به ازدواج گرفت. با مردی خردمند مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنها دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دخترش گفت: من هم به آن مهمانی خواهم رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: میدانم هرگز مرا انتخاب نمیکند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانهای میدهم. کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین میشود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بینتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید، همه دختران در تالار قصر جمع شده بودند. دختر با گلدان خالیاش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده وارد شد و هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که چطور چنین چیزی ممکن است؟ شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور میکند: گل صداقت! همه دانههایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!
جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشیاش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش میگرفتند مشغول شد.
او به دنبال دختری میگشت که چهره او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را میشناخت دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. جان در صفحه اول توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
«دوشیزه هالیس مینل»
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامهای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامهنگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یکسال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامهنگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانهای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو میافتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت میس هالیس روبه رو شد. به نظرهالیس اگر جان قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهریاش نمیتوانست برای او چندان با اهمیت باشد.
سرانجام روز بازگشت جان فرارسید. آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود: تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت؛ بنابراین رأس ساعت ۷ جان به دنبال دختری میگشت که قلبش را سخت دوست میداشت، اما چهرهاش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من میآمد. بلند قامت و خوش اندام، موهای طلاییاش در حلقههای زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گلها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری میمانست که جان گرفته باشد.
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم. کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لبهایش با لبخندی پرشور از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت: «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟»
بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدوداً ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفشهای بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبزپوش از من دور میشد. احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفتهام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا میخواند و از سویی علاقهای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم میکرد.
او آنجا ایستاده بود؛ با صورت رنگ پریده و چروکیدهاش که بسیار آرام و موقر به نظر میرسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی میدرخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم.
کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب میآمد. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که میتوانستم همیشه به آن افتخار کنم.
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: «من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه مینل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟»
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم من اصلاً متوجه نمیشوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت: اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان بود!»
تحسین هوش و ذکاوت میس مینل زیاد سخت نیست!
طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص میشود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.
داستان با موضوع خیانت و مجموعه ای از داستان های کوتاه آموزنده
مجموعه 3 داستان زیبای آموزنده با موضوع خیانت در زندگی و عشق را در این بخش از مجله آریا آماده کرده ایم.
ماجرای زمین خوردن
کشیش یک کلیسا بعد از مدتی میبیند کسانی که برای اعتراف به گناهانشان نزد او میآیند، معمولاً خجالت میکشند و برایشان سخت است که به خیانتی که به همسرشان کردند اعتراف کنند، برای همین یکشنبه اعلام میکند که از این به بعد هر کس میخواهد به خیانت به همسر اعتراف کند، برای اینکه راحتتر باشد، به جای اینکه بگوید خیانت کردم بگوید زمین خوردم. از این موضوع سالها میگذرد و کشیش پیر میشود و میمیرد. کشیش بعدی که میآید بعد از مدتی سراغ شهردار رفته و به او میگوید: من فکر کنم شما باید فکری به حال تعمیر خیابانهای محل بکنید، من از هر صد اعترافی که میگیرم نود تا همین اطراف یک جایی زمین خوردند. شهردار که متوجه میشود که قضیه چه بوده و هیچ کس جریان را به کشیش نگفته از خنده روده بر میشود. کشیش چند دقیقه با تعجب نگاهش میکند و بعد میگوید: هه هه هه حالا هی بخند ولی همین زن خودت هفتهای نیست که دست کم ۳ بار زمین نخوره!
در شأن من نبود
معنای خیانت
خیانت به دوست
ساناز همراه دخترش به مرکز مشاوره آمده بود. زنی جوان و خوش چهره بود اما درعمق چشمانش به سادگی میشد غم بزرگی را دید. آرام روی صندلی نشست و دخترش را نیز در آغوش گرفت. در حالی که موهای خرمایی رنگ فرزند خردسالش را نوازش میکرد بدون هیچ مقدمهای شروع به صحبت کرد: «من چوب اعتماد بیش از حدم به آدمها را خورده و تاوان سنگینی پرداختهام. دلم نمیخواهد این اشتباه من، دخترم را نیز به دردسر بیندازد. راستش بدبختی من از یک سال پیش شروع شد. همان روزی که «مهسا»، بهترین دوست دوران دبیرستانم را در یک مرکز خرید دیدم. سالها از هم خبر نداشتیم. آنقدر هیجان زده بودیم که بیخیال خرید شدیم و ساعتها در یک رستوران دنج از گذشته و زندگیمان صحبت کردیم. مهسا بهتازگی از همسرش جدا شده بود و از نظر روحی به هم ریخته و افسرده بود. وقتی از هم خداحافظی کردیم طوری تحت تأثیر داستان زندگیاش بودم که حتی یک لحظه نمیتوانستم از فکرش بیرون بیایم. میخواستم کاری کنم که هرطورشده شادی به زندگیاش برگردد. به همین دلیل رفت و آمدم را با او بیشتر کردم. روزها که شوهرم سرکار میرفت او به خانه ما میآمد و دور هم بودیم. این شرایط ادامه داشت تا اینکه سرانجام کاری که مدتها دنبالش بودم برایم فراهم شد. شوهرم مخالف بود و میگفت دخترمان ضربه میخورد. اما هر طور بود متقاعدش کردم که اجازه دهد به خاطرعشق و علاقهام کار کنم. از طرفی با مهسا صحبت کردم و قرار شد او روزها به خانه ما بیاید و مراقب دخترم باشد.
همه شرایط عالی بود. خیالم از بابت دخترم که راحت شد بیشتر درمحل کار میماندم. بیشتر شبها بعد از شوهرم به خانه میرسیدم اما چون از او و مهسا مطمئن بودم و مانند چشمانم اعتماد داشتم هرگز تصور هیچ اتفاق بدی برای زندگیام نداشتم. چند ماهی گذشت تا اینکه یک روز مادرشوهرم تماس گرفت و گفت حال دخترم خوب نیست و خودم را به خانه برسانم. وقتی از او سراغ مهسا را گرفتم، تازه فهمیدم چه کلاه بزرگی سرم رفته است. مادر شوهرم گفت: «این چند ماه هر روز صبح مهدی، دخترت را به خانه ما میآورد و عصر او را میبرد. مهسا را من خیلی وقت است ندیدم.»
وقتی این حرفها از دهان مادرشوهرم بیرون میآمد انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده بودند.
لحظهای تعلل نکردم و بسرعت به خانه رفتم که مهسا را در خودروی همسرم دیدم. رابطه آنها صمیمیتر از یک زن و شوهر بود. وقتی آن صحنه را دیدم حتی نمیخواستم صدایشان را دوباره بشنوم.
آنها به اعتماد من خیانت کرده بودند. مهسا سعی داشت آن صحنه را توجیه کند اما من نگذاشتم حرفی بزند و وسایل خودم و دخترم را برداشتم و به خانه پدرم رفتم. بعدها فهمیدم آنها از همان ماههای اول با هم رابـــطه داشتند و من با خوش خیالی ماهها به جای زندگیام، خرج خوشگذرانیهای آنها را میدادم. بعد از این اتفاق دادخواست طلاق دادم و حضانت دخترم را هم گرفتم. اما با اینکه مدتی از آن موضوع گذشته و هر کاری برای پر کردن خلأ همسرم کردهام اما دختر چهار سالهام هر روز گوشه گیرتر میشود. به تـازگی هم شب ادراری گرفته و همین نگرانم کرده است. نمیدانم که اگر این شرایط ادامه پیدا کند چه بلایی سرش میآید.
So you have finished reading the داستان های کوتاه سکسی topic article, if you find this article useful, please share it. Thank you very much. See more: