You are looking for information, articles, knowledge about the topic nail salons open on sunday near me داستان های سکسی کوتاه on Google, you do not find the information you need! Here are the best content compiled and compiled by the https://toplist.charoenmotorcycles.com team, along with other related topics such as: داستان های سکسی کوتاه
داستان امین و دخترخاله هوسباز – واقعی
- Article author: www.tasvirezendegi.com
- Reviews from users: 6040 Ratings
- Top rated: 4.4
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستان امین و دخترخاله هوسباز – واقعی داستان من و دخترخاله هوسبازم-زیبایی و تمایل بیشتر من به دختر خاله-دختر حشری موهای … لباسهای ناجور و آرایش های بد، از من تقاضای نامربوط با خود را می کند. …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستان امین و دخترخاله هوسباز – واقعی داستان من و دخترخاله هوسبازم-زیبایی و تمایل بیشتر من به دختر خاله-دختر حشری موهای … لباسهای ناجور و آرایش های بد، از من تقاضای نامربوط با خود را می کند. داستان من و دخترخاله هوسبازم-زیبایی و تمایل بیشتر من به دختر خاله-دختر حشری موهای طلایی و صورت خوشگل
- Table of Contents:
403 Forbidden
- Article author: 30khande.rozblog.com
- Reviews from users: 31046 Ratings
- Top rated: 4.6
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about 403 Forbidden
داستان,داستان سكسي,سكسي ترين داستان,داستان سكس,داستان هاي جالب,جالب و طنز,طنز سوتي داستان,داستان در حمام,سكس,داستان هاي خنده دار,خنده دار,سي خنده,سايت سي … … - Most searched keywords: Whether you are looking for 403 Forbidden
داستان,داستان سكسي,سكسي ترين داستان,داستان سكس,داستان هاي جالب,جالب و طنز,طنز سوتي داستان,داستان در حمام,سكس,داستان هاي خنده دار,خنده دار,سي خنده,سايت سي … - Table of Contents:
داستانهای ممنوع – اولین سکس بعد از مدتها – مرد روز
- Article author: marde-rooz.com
- Reviews from users: 4028 Ratings
- Top rated: 4.6
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستانهای ممنوع – اولین سکس بعد از مدتها – مرد روز داستانهای ممنوع – اولین سکس بعد از مدتها … همیشه هم سکس می خواد. … فقط اجازه می داد ممه های بزرگش رو که هی می خورد به صورتم بمکم. …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستانهای ممنوع – اولین سکس بعد از مدتها – مرد روز داستانهای ممنوع – اولین سکس بعد از مدتها … همیشه هم سکس می خواد. … فقط اجازه می داد ممه های بزرگش رو که هی می خورد به صورتم بمکم.
- Table of Contents:
داستانهای ممنوع – دومین سکس بعد از مدتها
کمک مالی به مجله مرد روز
نویسندگان مرد روز
داستان با موضوع خیانت و مجموعه ای از داستان های کوتاه آموزنده
- Article author: ariamag.com
- Reviews from users: 47340 Ratings
- Top rated: 4.8
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستان با موضوع خیانت و مجموعه ای از داستان های کوتاه آموزنده داستان با موضوع خیانت و مجموعه ای از داستان های کوتاه آموزنده … یعنی با همه باشی الا با او که باید… همسرت یا آنکه دوستت دارد. (سکس نامشروع یا خیانت جنسی) … …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستان با موضوع خیانت و مجموعه ای از داستان های کوتاه آموزنده داستان با موضوع خیانت و مجموعه ای از داستان های کوتاه آموزنده … یعنی با همه باشی الا با او که باید… همسرت یا آنکه دوستت دارد. (سکس نامشروع یا خیانت جنسی) … داستان خیانت مجموعه 3 داستان زیبای آموزنده با موضوع خیانت در زندگی و عشق را در این بخش از مجله آریا آماده کرده ایم. ماجرای زمین خوردن کشیش یک کلیسا بعد از
- Table of Contents:
داستان عاشقانه کوتاه و زیبا عشق واقعی
- Article author: arga-mag.com
- Reviews from users: 39014 Ratings
- Top rated: 3.2
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستان عاشقانه کوتاه و زیبا عشق واقعی داستانهای عاشقانه کوتاه و زیبایی در رابطه با عشقی واقعی در این مطلب مشاهده می فرمایید، داستانهای که مفهومی زیبا و حقیقی را از عشق های پاک و … …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستان عاشقانه کوتاه و زیبا عشق واقعی داستانهای عاشقانه کوتاه و زیبایی در رابطه با عشقی واقعی در این مطلب مشاهده می فرمایید، داستانهای که مفهومی زیبا و حقیقی را از عشق های پاک و … داستان عاشقانه کوتاه و زیبای عشقی واقعی و پایدار و روابطی عاشقانه و زیبا را در این مطلب مشاهده می فرمایید که این داستان عشاقانه روایتگر احساساتی پاک و واقعی است که بین دختر و پسر جولنی رخ می دهد.
- Table of Contents:
اول لایک کن بعد بخون… داستان سکسی لیلا خانوم حشریاسمم امید هست .الان的中文翻譯
- Article author: zhcnt1.ilovetranslation.com
- Reviews from users: 4472 Ratings
- Top rated: 3.6
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about اول لایک کن بعد بخون… داستان سکسی لیلا خانوم حشریاسمم امید هست .الان的中文翻譯 گذاشتم تو کوسش و شروع کردم به تلمبه زدن با دستمم سینه های توپولشو میمالیدم لیلا هم داشت تخت رو چنگ میزد . یه ربعی همینجوری تلمبه زدم نزدیک اومدنم بود یه … …
- Most searched keywords: Whether you are looking for اول لایک کن بعد بخون… داستان سکسی لیلا خانوم حشریاسمم امید هست .الان的中文翻譯 گذاشتم تو کوسش و شروع کردم به تلمبه زدن با دستمم سینه های توپولشو میمالیدم لیلا هم داشت تخت رو چنگ میزد . یه ربعی همینجوری تلمبه زدم نزدیک اومدنم بود یه … اول لایک کن بعد بخون… داستان سکسی لیلا خانوم حشریاسمم امید هست .الان,翻譯اول لایک کن بعد بخون… داستان سکسی لیلا خانوم حشریاسمم امید هست .الان的翻譯結果。
- Table of Contents:
داستان کوتاه / وقتی که من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم … ! | وبلاگ گمنامیان
- Article author: gomnamiandotorg.wordpress.com
- Reviews from users: 15269 Ratings
- Top rated: 3.3
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستان کوتاه / وقتی که من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم … ! | وبلاگ گمنامیان چند تا رمان پیدا کرده بودم که ترجمه ای از رمان های آمریکا لاتین بود، با خواندن هر کدام از آنها ، بر روی پشت بام قدم می زدم وخودم را در قالب … …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستان کوتاه / وقتی که من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم … ! | وبلاگ گمنامیان چند تا رمان پیدا کرده بودم که ترجمه ای از رمان های آمریکا لاتین بود، با خواندن هر کدام از آنها ، بر روی پشت بام قدم می زدم وخودم را در قالب … خانه ما دو تا درب داشت، از آن خانه هایی بود که وسط یک باغ واقع شده بود و دو طرفش حیاط داشت، درب اصلی خانه به خیابان اصلی شهر باز می شد و درب پشتی که در انتهای حیاط پشتی بود به کوچه بن بستی باز می شد که فقط دو درب در آن کوچه بود، یکی…
- Table of Contents:
مجموعه داستان عاشقانه کوتاه + 10 داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش
- Article author: roozaneh.net
- Reviews from users: 5603 Ratings
- Top rated: 3.6
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about مجموعه داستان عاشقانه کوتاه + 10 داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش این داستان های زیبا و عاشقانه بسیار کوتاه و زیبا هستند و بعضی از این داستان ها بر اساس واقعیت هستند. داستان های عاشقانه جنانچه با پایان خوش همراه شوند بسیار … …
- Most searched keywords: Whether you are looking for مجموعه داستان عاشقانه کوتاه + 10 داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش این داستان های زیبا و عاشقانه بسیار کوتاه و زیبا هستند و بعضی از این داستان ها بر اساس واقعیت هستند. داستان های عاشقانه جنانچه با پایان خوش همراه شوند بسیار … چند داستان عاشقانه بسیار زیبا با پایان خوب در این بخش مجموعه داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش را آماده کرده ایم. این داستان های زیبا و عاشقانه بسیار
- Table of Contents:
چند داستان عاشقانه بسیار زیبا با پایان خوب
داستان عاشقانه او یک فرشته بود با پایان خوش
داستان کوتاه به کسی که دوستش داری بگو
افسانه عاشقانه مازنی
سه مینیمال عاشقانه با پایان خوش
عشق یعنی حماقت
داستان عشاقانه گل صداقت
گل سرخی برای محبوبم
Comments Bot
- Article author: commentsbot.xyz
- Reviews from users: 43066 Ratings
- Top rated: 4.3
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about Comments Bot خوب بریم سر اصل داستان من سجاد هستم 34 سالمه و زنم سمیرا 33 سالشه من کلاً روی … گرفتیم که یکیش از یکیش سکسی تر و کوتاه تر واقعاً خیلی عالی بودن روز اول … …
- Most searched keywords: Whether you are looking for Comments Bot خوب بریم سر اصل داستان من سجاد هستم 34 سالمه و زنم سمیرا 33 سالشه من کلاً روی … گرفتیم که یکیش از یکیش سکسی تر و کوتاه تر واقعاً خیلی عالی بودن روز اول …
- Table of Contents:
داستان کوتاه ماه عسل :: وبلاگ داستان کوتاه born1992
- Article author: born1992.blog.ir
- Reviews from users: 47161 Ratings
- Top rated: 3.7
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستان کوتاه ماه عسل :: وبلاگ داستان کوتاه born1992 لیلا خسته بود. تمام این چند روز سر پا بود. خودش میگفت: خونه رو خودم باید بچینم. دکورش با من. – آخه عروس خانم نباید دست به سیاه سفید بزنه! …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستان کوتاه ماه عسل :: وبلاگ داستان کوتاه born1992 لیلا خسته بود. تمام این چند روز سر پا بود. خودش میگفت: خونه رو خودم باید بچینم. دکورش با من. – آخه عروس خانم نباید دست به سیاه سفید بزنه! بهترین وبلاگ داستان کوتاه,داستان ماه عسل,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه ماه عسل,ماه عسللیلا خسته بود. تمام این چند روز سر پا بود. خودش میگفت: خونه رو خودم باید بچینم. دکورش با من.
– آخه عروس خانم نباید دست به سیاه سفید بزنه! ما رسم نداریم حتی اگه خود عروس دکوراتور …
- Table of Contents:
See more articles in the same category here: https://toplist.charoenmotorcycles.com/blog.
داستان کوتاه منو حمام و دختر همسایه(طنز)
عروسی دختر همسایمون -صاحبخونه- بود و مردونه رو انداخته بودن خونه ی ما (طبقه بالا) و قرار شد من توی اتاق خواب بمونم تا مردها ناهارشونو بخورن و برن. من تو اتاق خودمو با کامپیوتر سرگرم کردم. مهمونا کم کم وارد میشدن و من صداشونو میشنیدم… همینطور اضافه میشدن … قرار بود ۲۵ نفر باشن اما نزدیک ۱۰۰ تا بودن! یا خدا! منم قفل در اتاقم خراب بود و هر لحظه میترسیدم که یکی بپره تو اتاق! وای!!
از ترسم رفتم یه متکا انداختم پشت در که هرکی مثلاً خواست وارد اتاق شه ، تلاشش بیهوده باشه! هیچی! اومدم با استرس پشت کامپیوتر نشستم و اصلا نفمهیدم چیکار میکنم! همینجوری مشغول بودم که از تو پذیرایی صدای چندتا پسر بچه ی تخس رو شنیدم… خدایا ارحمنی! شرارت از صداشون می بارید! مطنئن بودم فضولیشون گل میکنه و میان سمت اتاق…! اصلاً اجازه ندادن این فکر کامل از سرم خطور کنه! دیدم دستگیره ی در داره بالا پایین میشه… خدایا تو که دوسم داشتی! حالا چیکار کنم چیکار نکنم؟!….. در اسرع وقت پریز کامپیوترو کشیدم و پریدم تو حموم! خدارو شکر متکاهه کار خودشو کرد و حداقل باعث شد چند ثانیه دیر تر وارد اتاق بشن. من تو حموم چمباتمه زده بودم ، چراغ هم خاموش بود و دستگیرشو هم از داخل انداخته بودم که وارد حموم نشن حداقل! والا!
صداشونو می شنیدم و حرص میخوردم! خدا رو شکر همه چیو جمع کرده بودم انداخته بودم تو کمد دیواری وگرنه باید فاتحه شونو میخوندم! آخه آدم اینقدر فضول!؟؟؟ اینا ننه بابا ندارن که بهشون بگه نکن زشته؟! چی بگم والا؟! همینجوری مثل بز نشسته بودم روی دوتا پاهام ( آخه یکی نیست بگه مگه چهارتا پا داری که رو دوتاش نشستی؟ )
کف حموم خیس بود و نمیشد روی نشیمنگاه نشست و اگر هم بلند میشدم سایه م از شیشه مشجر معلوم میشد! میشد با این روش اونا رو ترسوند ، اما میرفتن ننه باباشونو (اگه داشتن!) صدا میکردن و آبروی نداشته ی منم میرفت پی کارش!
تصمیم گرفتم مثل بز ، نه بز رو یه بار گفتم تکراری میشه! مثل مرغ پرکنده همونجا بشینم و به شانس و اقبال خودم فحش های +۱۸ بدم و صد البته به اون بچه های فضول و عمه هاشون!
تو همین اوضاع اسفناک بودم که یهو در حموم تکون خورد! وای خدا اینا دیگه چه تخسایی هستن! اگه میشد با ژیلت خودکشی کرد حتماً این کارو میکردم! ولی خدا رو شکر اون صحنه ی ترسناک تموم شد و به نظر رسید که از اتاق رفتن بیرون و در رو هم پشت سرشون بستن!
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم! پاهام بدجوری کرخت شده بود! آخرین باری که پاهام اینجوری شده بود ، چندسال پیش موقع آزمون عملی آمادگی دفاعی بود که انقد بشین پاشو رفتم تا نزدیکی مرز افلیجیت رسیدم!! اما الآن خدا رو شکر میکنم فقط پاهام درد گرف و اتوبوسمون تصادف نکرد…
بگذریم
دستگیره ی در حموم رو آزاد کردم و در رو کشیدم طرف خودم… یه بار ، دو بار.. نمیومد!!! از بیرون بسته بود!! دهـــنـــتـــونو….. معاینه فنی! دستگیره ی در رو از بیرون بسته بودن! چیکار میکردم؟! خدایا یه تیغ تیز محصولی از لامیران… نه! چندتا سوسک از تو چاه بفرست بالا من سکته رو کامل بزنم ، نمیخوام خون راه بیفته. حال منو تصور کنید تو اون لحظه… خودتونو جای من بذارید…
نشستم کف و حموم و بی توجه به خیسی کفِ ش شروع کردم به گریه… ساعت تقریباً ۱۱:۳۰ بود و مهمونا قرار بود ساعت ۱ ناهار بخورن و بعدش برن! یعنی رســماً ۲ ساعتی رو تو حموم تاریک و مبهم زندونی بودم! کلید برقش هم بیرون بود و من دستم از بیرون کوتاه بود!
تو همون حال و هوا واسه خودم افکار خنگولانه میساختم!
نکنه از چاه حموم اژدها بیاد بیرون!
هری پاتر icon neutral داستان کوتاه منو حمام و دختر همسایه
اژدهای دلتورا icon neutral داستان کوتاه منو حمام و دختر همسایه
آخه این چه فکریه میکنی تو منگول خان! نکنه عروس و داماد بخوان بیان تو حموم ما دوش بگیرن!!!!! این دیگه آخرش بود!
یهو یه فکری به سرم زد و تصمیم گرفتم مثل این فیلما با لباس برم زیر دوش! صحنه ی حالبی میشدا! بشین بابا تو هم!
خلاصه اون دو ساعت هم عمر مفید ما تو حموم گذشت و من خوابم برد که به گفته ی مامانم ، بابا و مامانم اومدن تو اتاق و منو نیافتن ، وقتی مامانم در حموم رو باز کرد جیغ کشید و من پریدم! مثل این فیلما شده بود ، وقتی در سلول رو باز میکنن و نور چشم زندونی رو میزنه! همونجوری شده بود! زیر لب مثل زخمی ها گفتم “ما…ما..ن”! چی شنیدم؟
– مامان و زهر مار! چشمم روشن! دیگه کارِت به جایی رسیده که خودکشی میکنی؟! اگه عاشقشش بودی چرا زودتر نگفتی؟!
– عاشق کی مامان ؟ چی میگی؟
– مرض! خودتم میدونی منظورم شقایقه (دختر همسایه که امروز عروسیش بود)
– شقایق کدومه مامان منو حبس کردن!
– پاشو پاشو واسه من فیلم بازی نکن! پسره ی الدنگ!
– مامان….!
– مامان و زهر هلاهل! خودتو جمع کن خرس گنده! بیا لباساتو جمع کن یه دوش بگیر از این کثافت در بیای!
من داستان کوتاه منو حمام و دختر همسایه
بابام در حال نظاره
مامان : ضمناً! با شریفه خانم (مامانِ شقایق) صحبت کردم که شیما (خواهر کوچیکه ی شقایق) رو برات نشون کنم اونم موافقت کرد. شیما هم مثل شقایق ، خانومه ، غصه نخور!!!
داستان با موضوع خیانت و مجموعه ای از داستان های کوتاه آموزنده
مجموعه 3 داستان زیبای آموزنده با موضوع خیانت در زندگی و عشق را در این بخش از مجله آریا آماده کرده ایم.
ماجرای زمین خوردن
کشیش یک کلیسا بعد از مدتی میبیند کسانی که برای اعتراف به گناهانشان نزد او میآیند، معمولاً خجالت میکشند و برایشان سخت است که به خیانتی که به همسرشان کردند اعتراف کنند، برای همین یکشنبه اعلام میکند که از این به بعد هر کس میخواهد به خیانت به همسر اعتراف کند، برای اینکه راحتتر باشد، به جای اینکه بگوید خیانت کردم بگوید زمین خوردم. از این موضوع سالها میگذرد و کشیش پیر میشود و میمیرد. کشیش بعدی که میآید بعد از مدتی سراغ شهردار رفته و به او میگوید: من فکر کنم شما باید فکری به حال تعمیر خیابانهای محل بکنید، من از هر صد اعترافی که میگیرم نود تا همین اطراف یک جایی زمین خوردند. شهردار که متوجه میشود که قضیه چه بوده و هیچ کس جریان را به کشیش نگفته از خنده روده بر میشود. کشیش چند دقیقه با تعجب نگاهش میکند و بعد میگوید: هه هه هه حالا هی بخند ولی همین زن خودت هفتهای نیست که دست کم ۳ بار زمین نخوره!
در شأن من نبود
معنای خیانت
خیانت به دوست
ساناز همراه دخترش به مرکز مشاوره آمده بود. زنی جوان و خوش چهره بود اما درعمق چشمانش به سادگی میشد غم بزرگی را دید. آرام روی صندلی نشست و دخترش را نیز در آغوش گرفت. در حالی که موهای خرمایی رنگ فرزند خردسالش را نوازش میکرد بدون هیچ مقدمهای شروع به صحبت کرد: «من چوب اعتماد بیش از حدم به آدمها را خورده و تاوان سنگینی پرداختهام. دلم نمیخواهد این اشتباه من، دخترم را نیز به دردسر بیندازد. راستش بدبختی من از یک سال پیش شروع شد. همان روزی که «مهسا»، بهترین دوست دوران دبیرستانم را در یک مرکز خرید دیدم. سالها از هم خبر نداشتیم. آنقدر هیجان زده بودیم که بیخیال خرید شدیم و ساعتها در یک رستوران دنج از گذشته و زندگیمان صحبت کردیم. مهسا بهتازگی از همسرش جدا شده بود و از نظر روحی به هم ریخته و افسرده بود. وقتی از هم خداحافظی کردیم طوری تحت تأثیر داستان زندگیاش بودم که حتی یک لحظه نمیتوانستم از فکرش بیرون بیایم. میخواستم کاری کنم که هرطورشده شادی به زندگیاش برگردد. به همین دلیل رفت و آمدم را با او بیشتر کردم. روزها که شوهرم سرکار میرفت او به خانه ما میآمد و دور هم بودیم. این شرایط ادامه داشت تا اینکه سرانجام کاری که مدتها دنبالش بودم برایم فراهم شد. شوهرم مخالف بود و میگفت دخترمان ضربه میخورد. اما هر طور بود متقاعدش کردم که اجازه دهد به خاطرعشق و علاقهام کار کنم. از طرفی با مهسا صحبت کردم و قرار شد او روزها به خانه ما بیاید و مراقب دخترم باشد.
همه شرایط عالی بود. خیالم از بابت دخترم که راحت شد بیشتر درمحل کار میماندم. بیشتر شبها بعد از شوهرم به خانه میرسیدم اما چون از او و مهسا مطمئن بودم و مانند چشمانم اعتماد داشتم هرگز تصور هیچ اتفاق بدی برای زندگیام نداشتم. چند ماهی گذشت تا اینکه یک روز مادرشوهرم تماس گرفت و گفت حال دخترم خوب نیست و خودم را به خانه برسانم. وقتی از او سراغ مهسا را گرفتم، تازه فهمیدم چه کلاه بزرگی سرم رفته است. مادر شوهرم گفت: «این چند ماه هر روز صبح مهدی، دخترت را به خانه ما میآورد و عصر او را میبرد. مهسا را من خیلی وقت است ندیدم.»
وقتی این حرفها از دهان مادرشوهرم بیرون میآمد انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده بودند.
لحظهای تعلل نکردم و بسرعت به خانه رفتم که مهسا را در خودروی همسرم دیدم. رابطه آنها صمیمیتر از یک زن و شوهر بود. وقتی آن صحنه را دیدم حتی نمیخواستم صدایشان را دوباره بشنوم.
آنها به اعتماد من خیانت کرده بودند. مهسا سعی داشت آن صحنه را توجیه کند اما من نگذاشتم حرفی بزند و وسایل خودم و دخترم را برداشتم و به خانه پدرم رفتم. بعدها فهمیدم آنها از همان ماههای اول با هم رابـــطه داشتند و من با خوش خیالی ماهها به جای زندگیام، خرج خوشگذرانیهای آنها را میدادم. بعد از این اتفاق دادخواست طلاق دادم و حضانت دخترم را هم گرفتم. اما با اینکه مدتی از آن موضوع گذشته و هر کاری برای پر کردن خلأ همسرم کردهام اما دختر چهار سالهام هر روز گوشه گیرتر میشود. به تـازگی هم شب ادراری گرفته و همین نگرانم کرده است. نمیدانم که اگر این شرایط ادامه پیدا کند چه بلایی سرش میآید.
داستان عاشقانه کوتاه و زیبا عشق واقعی
داستان عاشقانه کوتاه و زیبا عشق واقعی
داستانی عاشقانه و رمانتیک در رابطه با احساسی پاک و ماندگار بین دختر و پسری جوان را در این مطلب مشاهده می فرمایید که این داستان عشاقانه کوتاه یکی از زیباترین عشق ها و دوست داشتن ها را نشان می دهد.
داستانهای عاشقانه کوتاه و زیبایی در رابطه با عشقی واقعی در این مطلب مشاهده می فرمایید، داستانهای که مفهومی زیبا و حقیقی را از عشق های پاک و راستین بازگو می کنند و این مجموعه داستانهای کوتاه رمانتیک و پر احساس بسیار پر طرفدار می باشند.
شنیدن و خواندن قصه های عاشقانه برای اغلب افراد بسیار جذاب است و این داستانها به زیبایی روابط سرشار از عشق و مهر ورزی را به تصویر می کشند و آن چنان خواننده یا شنونده را با خود همراه می کنند که معنای حقیقی عشق در آن ها تجلی می یابد و احساساتشان درگیر مسائل شخصیت های موجود در داستان می شود که با این شخصیت ها به خوبی همذات پنداری می کنند به طوری که برای پایان داستان چیزی به جز وصال را متصور نمی شوند و نمی پسندند.
داستان عاشقانه کوتاه و احساسی جدید :
داستان عاشقانه کوتاه که در ادامه ارائه می دهیم گوشه ایی از زندگی عاشقانه و زیبای دختر و پسری جوان است که دست تقدیر آنها را روبروی هم قرار می دهد و مسائل عاشقانه و رمانتیک زیبایی در زندگی آنها رخ می دهد و در واقع احساسی زیبا و پایدار را نمایش می دهد و بیانگر عشق راستین دختر و پسر جوانی است که مدت ها به دنبال احساسی پاک و ناب بوده اند. خواندن این داستان کوتاه عاشقانه زیبا خالی از لطف نیست از این رو خواهشمندیم این داستان زیبا را مطالعه کنید.
داستان عاشقانه کوتاه جولیا و دیوید :
روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم. «پسر گفت: گوش میکنم. دختر گفت: » من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آن طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخوام.
« پسر گفت: »مشکلی نیست.« دختر پرسید: »یعنی تو الان ناراحت نیستی؟ « پسر گفت: » ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخالقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.« دختر با تعجب گفت: »یعنی تو باز میخواهی با من ازدواج کنی؟« پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: »آره عشق من« دختر پرسید: »مطمئنی دیوید؟« دیوید گفت: »آره و همین امروز هم میخوام تو را ببینم.« دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمی اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هر چه گذشت دختر نیامد… پس از ساعاتی موبایل دیوید زنگ خورد… دختر گفت: سلام. پیتر گفت: سلام، پس کجایی؟ دختر گفت: »دارم میآیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟ « پیتر گفت: اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی آمدم عشق من. دختر گفت: آخه… پسر گفت: »آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم« و پایان تماس… پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار دیوید ایستاد… دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد… پسر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه میکرد. دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوارشو زندگی من… دیوید که هنوز باورش نشده بود، پرسید: »مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح میخواهم.« دختر گفت: »هیس، فقط سوارشو
آری، دخترک داستان عاشقانه کوتاه ما، دختر یکی از ثروتمند ترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه ترین زندگی را ساختند.
دخترک سالها بع داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف نمود و گفت هیچ وقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شدم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد، اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعا سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.
داستان مفهومی عاشقانه زیبا روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت. ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند، قلب او با قدرت تمام میتپید؛ اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه در آن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن را پر نکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را دارد؟ مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت: تو حتماً شوخی میکنی! قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است.
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر میرسد؛ اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیکنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا کردهام و به او بخشیدهام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکهی بخشیده شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند گوشههایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیدهام؛ اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند؛ اما یادآور عشقی هستند که داشتهام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای که من در انتظارش بودهام پر کنند.. پس حالا میبینی که زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بیهیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود؛ اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود.
امیدواریم از مطالعه داستان عاشقانه کوتاه زندگی جولیا و دیوید لذت برده باشید، پیشنهاد می کنیم برای مطالعه دیگر داستان های عاشقانه و زیبا به بخش داستان کوتاه عاشقانه مراجعه نمایید.
منبع : آرگا
So you have finished reading the داستان های سکسی کوتاه topic article, if you find this article useful, please share it. Thank you very much. See more: