You are looking for information, articles, knowledge about the topic nail salons open on sunday near me بهترین داستان های سکسی on Google, you do not find the information you need! Here are the best content compiled and compiled by the https://toplist.charoenmotorcycles.com team, along with other related topics such as: بهترین داستان های سکسی
داستان زیبای من و مامان نگین 18+
- Article author: www.irannaz.com
- Reviews from users: 28456 Ratings
- Top rated: 4.1
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستان زیبای من و مامان نگین 18+ چه زمانی به ترجمه رسمی فوری مدارک نیاز داریم؟ انواع رپورتاژ آگهی · بهترین روغن ها برای رفع موخوره و نرمی مو · بهترین ماسک های صورت خانگی برای … …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستان زیبای من و مامان نگین 18+ چه زمانی به ترجمه رسمی فوری مدارک نیاز داریم؟ انواع رپورتاژ آگهی · بهترین روغن ها برای رفع موخوره و نرمی مو · بهترین ماسک های صورت خانگی برای … سلاممن بابک هستم و 16 سالمهاز زمانی که به دنیا اومدم پدرم فوت شده بود و من و مامانم تنها زندگی می کنیممن تا حالا فکر می کردم بابام خیلی پولدار
- Table of Contents:
جدیدترین مطالب ایران ناز
برترین مطالب ایران ناز
مطالب مرتبط
داستان; پرستار بچه
- Article author: hawzah.net
- Reviews from users: 42409 Ratings
- Top rated: 3.4
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about
داستان; پرستار بچه
مجله سلام بچه ها دی ماه سال 1392 شماره 286. داستان; پرستار بچه. نویسنده : محبوبه سادات حسینی. وسط هفته بود. بنا به عادت همیشگی مشغول تمیز کردن اتاقم بودم. … - Most searched keywords: Whether you are looking for
داستان; پرستار بچه
مجله سلام بچه ها دی ماه سال 1392 شماره 286. داستان; پرستار بچه. نویسنده : محبوبه سادات حسینی. وسط هفته بود. بنا به عادت همیشگی مشغول تمیز کردن اتاقم بودم. - Table of Contents:
داستان خواندنی من و زندایی الهام …+18
- Article author: www.nazweb.ir
- Reviews from users: 30486 Ratings
- Top rated: 3.4
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستان خواندنی من و زندایی الهام …+18 داستانی عبرت انگیز و خواندنی داستان برمیگرده به خیلی وقت پیش تر … و هنوز که هنوزه خاطرات مادر زنم از بچگی های من ،بهترین سرگرمی شب نشینی های خونوادگیمونه. …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستان خواندنی من و زندایی الهام …+18 داستانی عبرت انگیز و خواندنی داستان برمیگرده به خیلی وقت پیش تر … و هنوز که هنوزه خاطرات مادر زنم از بچگی های من ،بهترین سرگرمی شب نشینی های خونوادگیمونه. داستانی عبرت انگیز و خواندنی داستان برمیگرده به خیلی وقت پیش تر ازاینا،موقعی که من همش ۷ سالم بود و عزیز دردونه دایی محسناون زمان ه
- Table of Contents:
پربیننده ترین
داستان خواندنی من و زندایی الهام …+18
فهمیدم شوهرم با یک زن متاهل رابطه دارد و من هم، داستان واقعی – YouTube
- Article author: www.youtube.com
- Reviews from users: 47311 Ratings
- Top rated: 3.2
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about فهمیدم شوهرم با یک زن متاهل رابطه دارد و من هم، داستان واقعی – YouTube داستان واقعی | (فهمیدم شوهرم با یک زن متاهل رابطه دارد و من هم)میزبان: (دوشیزه نبی … کانال ما را سبسکرایب کنید تا جدید ترین ویدیو های که . …
- Most searched keywords: Whether you are looking for فهمیدم شوهرم با یک زن متاهل رابطه دارد و من هم، داستان واقعی – YouTube داستان واقعی | (فهمیدم شوهرم با یک زن متاهل رابطه دارد و من هم)میزبان: (دوشیزه نبی … کانال ما را سبسکرایب کنید تا جدید ترین ویدیو های که . داستان واقعی | (فهمیدم شوهرم با یک زن متاهل رابطه دارد و من هم)میزبان: (دوشیزه نبی زاده)————————————لطفا کانال ما را سبسکرایب کنید تا جدید ترین ویدیو های که …DASTAN – داستان, داستان های, کوتاه, جالب, پندآموز, قصه های جالب, قصه های جدید, داستان پندآموز و کوتاه, داستان و قصه, حکایت های پند آموز, Afghanistan Journal, kelkin, داستان واقعی عاشقانه, عاشقانه ها, داستان واقعی, دختر فریبکار, دختر بی وفا و فریبکار, ترنم, کانال ترنم, افغانستان مگزین, داستان آموزنده, داستان های فارسی, داستان واقعی جدید, داستان جدید, dastan, taranum, afghanistan magazine, love story, قصه عاشقی, خیانت در عاشقی, قصه های واقعی, داستان های واقعی, بهترین داستان
- Table of Contents:
داستان کوتاه / وقتی که من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم … ! | وبلاگ گمنامیان
- Article author: gomnamiandotorg.wordpress.com
- Reviews from users: 22660 Ratings
- Top rated: 4.9
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستان کوتاه / وقتی که من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم … ! | وبلاگ گمنامیان چند تا رمان پیدا کرده بودم که ترجمه ای از رمان های آمریکا لاتین بود، … که شوهرش ناتوان از سکس است و او نیز به ناچار به من روی آورده است. …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستان کوتاه / وقتی که من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم … ! | وبلاگ گمنامیان چند تا رمان پیدا کرده بودم که ترجمه ای از رمان های آمریکا لاتین بود، … که شوهرش ناتوان از سکس است و او نیز به ناچار به من روی آورده است. خانه ما دو تا درب داشت، از آن خانه هایی بود که وسط یک باغ واقع شده بود و دو طرفش حیاط داشت، درب اصلی خانه به خیابان اصلی شهر باز می شد و درب پشتی که در انتهای حیاط پشتی بود به کوچه بن بستی باز می شد که فقط دو درب در آن کوچه بود، یکی…
- Table of Contents:
داستان امین و دخترخاله هوسباز – واقعی
- Article author: www.tasvirezendegi.com
- Reviews from users: 44727 Ratings
- Top rated: 4.0
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستان امین و دخترخاله هوسباز – واقعی داستان من و دخترخاله هوسبازم-زیبایی و تمایل بیشتر من به دختر خاله-دختر حشری موهای … لباسهای ناجور و آرایش های بد، از من تقاضای نامربوط با خود را می کند. …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستان امین و دخترخاله هوسباز – واقعی داستان من و دخترخاله هوسبازم-زیبایی و تمایل بیشتر من به دختر خاله-دختر حشری موهای … لباسهای ناجور و آرایش های بد، از من تقاضای نامربوط با خود را می کند. داستان من و دخترخاله هوسبازم-زیبایی و تمایل بیشتر من به دختر خاله-دختر حشری موهای طلایی و صورت خوشگل
- Table of Contents:
403 Forbidden
- Article author: fun245.rozblog.com
- Reviews from users: 38588 Ratings
- Top rated: 4.9
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about 403 Forbidden
داستان سکسی منو خاله پری منو اون توی خونه بودیم که. … توی همین حال و هوا بودم که سردی لب های خالم رو روی لپم حس کردم، بعدش هم صدای یک بوس … … - Most searched keywords: Whether you are looking for 403 Forbidden
داستان سکسی منو خاله پری منو اون توی خونه بودیم که. … توی همین حال و هوا بودم که سردی لب های خالم رو روی لپم حس کردم، بعدش هم صدای یک بوس … - Table of Contents:
جزوه با برکت | داستان سكسي
- Article author: ajabjayi.wordpress.com
- Reviews from users: 7798 Ratings
- Top rated: 3.8
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about جزوه با برکت | داستان سكسي ولی مهرنوش گفت که از جای جزوه ها خبر داره و خودش به داخل خانه آمد که برش داره . من هم به سر جای قبلی ام برگشتم ، منتها به جای سایت شهوانی … …
- Most searched keywords: Whether you are looking for جزوه با برکت | داستان سكسي ولی مهرنوش گفت که از جای جزوه ها خبر داره و خودش به داخل خانه آمد که برش داره . من هم به سر جای قبلی ام برگشتم ، منتها به جای سایت شهوانی … دختر داییم مهرنوش رو خیلی دوستش داشتم ، همیشه خوابشو می دیدم ، وقتی می رفتم خونشون و اون با اون دامن صورتی و پاهای سفیدش دراز می کشید و تلویزیون نگاه می کرد . من و پسرداییم هم توی اتاق با کامپیوتر فوتبال بازی می کردیم ، ولی اون اصلا خبر نداشت که من…
- Table of Contents:
واپسین نوشتهها
دستهها
جزوه با برکت
داستان عاشقانه واقعی احساسی و زیبا
- Article author: arga-mag.com
- Reviews from users: 18127 Ratings
- Top rated: 4.1
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about داستان عاشقانه واقعی احساسی و زیبا داستان عاشقانه واقعی عشقی پاک و زیبا را در این مقاله ملاحظه می فرمایید که مطالعه این داستان کوتاه زیبا و دلنشین که بر اساس واقعیت های زندگی … …
- Most searched keywords: Whether you are looking for داستان عاشقانه واقعی احساسی و زیبا داستان عاشقانه واقعی عشقی پاک و زیبا را در این مقاله ملاحظه می فرمایید که مطالعه این داستان کوتاه زیبا و دلنشین که بر اساس واقعیت های زندگی … داستان عاشقانه واقعی عشقی پاک و زیبا را در این مقاله ملاحظه می فرمایید که مطالعه این داستان کوتاه زیبا و دلنشین که بر اساس واقعیت های زندگی و روابط عاشقانه واقعی نوشته شده است می تواند برای شما نیز بسیار دلنشین و جذاب باشد.
- Table of Contents:
مجموعه داستان عاشقانه کوتاه + 10 داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش
- Article author: roozaneh.net
- Reviews from users: 4317 Ratings
- Top rated: 4.0
- Lowest rated: 1
- Summary of article content: Articles about مجموعه داستان عاشقانه کوتاه + 10 داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش این داستان های زیبا و عاشقانه بسیار کوتاه و زیبا هستند و بعضی از این داستان ها بر اساس واقعیت … آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانهترین زندگی را ساختند. …
- Most searched keywords: Whether you are looking for مجموعه داستان عاشقانه کوتاه + 10 داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش این داستان های زیبا و عاشقانه بسیار کوتاه و زیبا هستند و بعضی از این داستان ها بر اساس واقعیت … آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانهترین زندگی را ساختند. چند داستان عاشقانه بسیار زیبا با پایان خوب در این بخش مجموعه داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش را آماده کرده ایم. این داستان های زیبا و عاشقانه بسیار
- Table of Contents:
چند داستان عاشقانه بسیار زیبا با پایان خوب
داستان عاشقانه او یک فرشته بود با پایان خوش
داستان کوتاه به کسی که دوستش داری بگو
افسانه عاشقانه مازنی
سه مینیمال عاشقانه با پایان خوش
عشق یعنی حماقت
داستان عشاقانه گل صداقت
گل سرخی برای محبوبم
See more articles in the same category here: https://toplist.charoenmotorcycles.com/blog.
داستان خواندنی من و زندایی الهام …+18
داستانی عبرت انگیز و خواندنی…
داستان برمیگرده به خیلی وقت پیش تر ازاینا،موقعی که من همش ۷ سالم بود و عزیز دردونه دایی محسن.اون زمان هر پنجشنبه دایی می اومد خونه ما و شب بند و بساط شامو برمیداشتیم و با پیکان آلبالویی دایی می زدیم بیرون ،بعد از شام دایی بازم بر میگشت خونه ما و تا نصفه های شب باهم شوخی میکردیم و خوش میگذروندیم،وسطای هفته هم که هرروز با دایی بودم و همیشه تو ماشین منو میذاشت تو بغلش و رانندگی میکرد،هنوز که هنوزه مزه بستنی هایی که برام میخرید زیر زبونم مونده و “جون دل دایی” که هروقت صداش میکردم ،بهم میگفت ،توگوشمه.اما از وقتی که اسم الهام تو خونه پیچید همه چی عوض شد،اولش دایی زیر بار نمیرفت ،اما مامانم هی ازش تعریف میکرد و میگفت بین همه همکاراش تکه ،اما بازم دایی زیر بار نمیرفت که نمیرفت تا اینکه یه روز پنجشنبه وقتی از مدرسه برگشتم دیدم یه خانوم خوشگل تو آشپزخونه داره به مامان کمک میکنه ،نمیدونستم کیه اما واقعا خوشگل بود و یه لباس خیلی قشنگی هم تنش کرده بود ،نمیدونم چرا از همون لحظه اول که دیدمش یه حس غریبی بهش پیداکردم،همچین بفهمی نفهمی ازش بدم اومد!
دایی مثل هرهفته ناهار اومد پیشمون و مامان و الهام سفره روچیدن ،دایی اصلا حواسش بمن نبود ،زیاد باهام حرف نمیزد ،شوخی نمیکرد ،همش چشمش به الهام بود.ناهار رو که چیدن ،مامان گفت :امروز ناهار دستپخت الهام جونه و دایی بدون اینکه حتی یه قاشق خورده باشه شروع کرد به تعریف از دستپخت الهام خانوم و چقدر ازاین کارش بدم اومد چون داشت دروغ میگفت.
ناهارو که خوردیم دایی مثل هرهفته نیومد تو اتاق من که باهام گیم بازی کنه ،گفت میخواد تلویزیون تماشاکنه ،منم ناچار رفتم نشستم تو بغلش ،اما مامان رفت اون یکی اتاق و بهم گفت که منم باهاش برم ،اما من دلم میخواست تو بغل دایی بشینم ،اما مامان اصرار کرد که برم بیرون ،قبول نکردم ،اومد که بزور ببرتم ،از دایی خواستم که کمکم کنه و نذاره که منو ببره بیرون ،اما دایی بهم گفت که بهتره به حرف مامان گوش کنم ،بازم دلم شکست ،وقتی داشتم میرفتم پای الهامو محکم لگد کردم.
اون شب دایی مارو نبرد بیرون و عوضش الهامو برد برسونه خونشون ،برنامه پنجشنبمون زهرمار شد.
یه هفته بعد عقد کنان دایی و الهام بود و بعد از اون دیگه دایی کمتر بهم می رسید و منو کمتر میبرد بیرون ،هروقت هم که میخواست ببره زندایی الهام هم باهامون بود و اصلا بهم خوش نمیگذشت چون دایی حواسش فقط به اون بود ،منم خوب میتونستم از پس الهام بربیام ،مثلا موقعی که حواسش به وراجی بود فلفل میریختم توغذاش ،یا وقتی سوپ میکشیدم ،بشقابو ول میکردم رولباسش و وانمود میکردم که تعادلمو ازدست دادم ،یا اینکه هر وقت میخواستیم بریم جایی ،بدو بدو میرفتم که اول من برسم به ماشین و جلو بشینم که یه بار زرنگی کرد و مجبور شدم عقب بشینم ،منم عوضش از همون عقب با قیچی چند جای مانتوشو سوراخ کرده بودم ، یه بارم وقتی تو خونه ما رفته بود حموم فلکه اصلی آب رو از ورودی بستم و همه فکر کردند آب از مرکز قطعه و چند ساعت موند تو حموم و هم از مهمونی رفتنش جا موند و هم اینکه سرما خورد،یه بارم درست وقتی میخواست از ماشین پیاده بشه یه پوست موز انداختم زیر پاش و باکله رفت تو جوب ،هرچند دایی برای اولین بار دعوام کرد اما دلم خنک شد چون پنج شش ماهی پاش تو گچ بود.
یکسال بعد دایی رو از اداره منتقل کردن به یه شهردیگه و یک ماه بعدش زندایی الهام رو هم با خودش برد ،چند ماه بعدشم شنیدیم که صاحب یه دختر شدن و همگی رفتیم پیششون ،همونقدر که از زندایی الهام متنفر بودم نسبت به بچشونم همون حسو پیداکردم و روز دوم بود که میخواستم از رو تخت هلش بدم پائین که مامان فهمید و نذاشت ،بعدش برگشتیم شهرخودمون.
کم کم داشتم بزرگ میشدم ،اما نفرتی که از زندایی الهام و دخترش داشتم هرروز بیشتر میشد ،اوایل، سال به سال فقط موقع عید می اومدن دیدنمون ،اما من همیشه موقعی که اونا میومدن اینجا، میرفتم خونه عموم و تا روز رفتنشون به خونه برنمیگشتم.کم کم داییم ارتقاء پیداکرد و شد مدیر کل ادارشون و دیگه سرش خیلی شلوغ شد و همون سالی یه دفعه رو هم نمیتونستن که بیان و فقط هر دوسه سال یه بار مامان اینا میرفتن دیدنشون ،اما من دیگه هیچوقت نرفتم.
۲۰ سالی میشد که دایی اینا رفته بودن و تو این مدت چند بار دایی برای ماموریت تنهایی اومده بود شهرما ،منم لیسانسمو گرفته بودم و تازه تو یه شرکت استخدام شده بودم و یواش یواش مامانم داشت تو گوشم زمزمه میکرد که باید زن بگیرم.راستش نمیگم بدم میومد اما هرکسی رو که پیشنهاد میکرد ،چنگی بدلم نمیزد.روزها همینطور پشت سر هم میگذشتن و بدون اینکه هیچ اتفاق خاصی بیفته هرروز صبح سوار سرویس میشدم و میرفتم سرکار و غروب برمیگشتم ،تا اینکه یه روز وقتی داشتم میرفتم بطرف ایستگاه سرویسمون ، یه دختر خانوم درحالیکه یه آدرس دستش بود ازم خواست که راهنماییش کنم ،با اینکه آدرس خونه خودمون بود اما اصلا تعجب نکردم ،چون کاملا عادی بود و هرچند وقت یکبار دانشجوهای مامان که نمره لازم داشتن میومدن خونمون ،از شانس من هم هیچکدومشون قیافه درست حسابی نداشتن که من شفاعتشونو بکنم ،اما این یکی واقعا خوشگل بود و حتی حاضر بودم بخاطرش اونقدر التماس مامان رو بکنم که یه بیست براش بگیرم.با خنده ازش پرسیدم ،نمره لازم دارین؟با تعجب گفت منظورتون چیه آقا؟
وقتی برخورد جدیش رو دیدم دیگه ادامه ندام و با تت و پت فقط خونه رو نشونش دادم ،اما تا ظهر فکرم درگیرش بود ،دقیقا همون چیزی بود که من میخواستم ،خوشگل ،خوش هیکل ،خوش اندام و حتی صداش و حرف زدنش دقیقا اونی بود که من میخواستم.تا ظهر با خودم کلنجاررفتم و بالاخره تصمیم خودمو گرفتم که موضوع رو به مامان بگم و ازش بخوام که برام خواستگاریش بکنه و با این تصمیم اومدم خونه که یه هو خشکم زد چون همون دختر داشت تو آشپزخونه به مامان کمک میکرد ،هنوز متوجه ورود من به خونه نشده بودن و سرشون گرم کارشون بود ،منهم با ولع تموم داشتم از کنار در چشم چرونی میکردم ،اما وقتی شاخ درآوردم که دیدم اون دختر مامانمو داره عمه صدا میکنه!…
فک کنم بقیه ماجرارو حدس زده باشین،درسته با هزار دلشوره و سرافکندگی مجبور شدم برم پابوس زندایی الهام که دخترشو خواستگاری کنیم و نمیدونین چقدر تو مجلس خواستگاری سوتی دادم و عرق ریختم ،اصلا انتظار نداشتم با اونهمه بلایی که سر زندایی آورده بودم و بااونهمه بی توجهی که کرده بودم ،تو خونه راهم بده ،ولی برخلاف انتظار با خوشرویی تموم تحویلمون گرفت و از اول خواستگاری تا آخرش فقط از خاطرات بچگی من میگفت و میخندید و من خیس عرق میشدم ،آخرش باخنده عصاهایی رو که موقع شکستن پاش استفاده میکرده آورد و نشون داد و گفت که اینارو نگه داشته بوده تا یه روز بزنه پای زن منو بشکنه و بده به اون ،اما ظاهرا دیگه بدردش نمیخورن چون قراره دختر خودش همسرم بشه ،باشنیدن این حرف نزدیک بود بپرم بغلش کنم و بخاطر تموم بدیهایی که درحقش کردم معذرت بخوام …
الان چند سالی میشه با دخترداییم ازدواج کردم و هنوز که هنوزه خاطرات مادر زنم از بچگی های من ،بهترین سرگرمی شب نشینی های خونوادگیمونه.
داستان کوتاه / وقتی که من از اتاق خواب زن همسایه به معراج رفتم … !
خانه ما دو تا درب داشت، از آن خانه هایی بود که وسط یک باغ واقع شده بود و دو طرفش حیاط داشت، درب اصلی خانه به خیابان اصلی شهر باز می شد و درب پشتی که در انتهای حیاط پشتی بود به کوچه بن بستی باز می شد که فقط دو درب در آن کوچه بود، یکی خانه ما بود ودیگری خانه ای که متعلق به پدربزرگ شهرام، یکی دوستانم بود. پدر بزرگش مرده بود و دوسالی می شد که کسی در آن خانه زندگی نمی کرد و خانه در شرف نابود شدن بود. اسم کوچه پشتی ، کوچه شهید بهرام وحیدی بود، اسم برادر شهرام ،بهرام وحیدی بود که قبل از انتقلاب کشته شده بود.
در انتهای آن حیاط پشتی و چسبیده به درب خروجی خانه، ما یک انباری بزرگ داشتیم که در آن همه چیز انبار می شد ، از پیاز گرفته تا وسایل شکار.
من روی پشت بام آن انباری ، یک پاتوق محرمانه برای خودم برپا کرده بودم. اسمش را گذاشته بودم مخفی گاه محرمانه. چادر شکار پدرم را از انباری برداشته بودم و آنرا وسط پشت بام برپا کرده بودم. من که تازه کلاس اول راهنمایی را تمام کرده بودم، از شروع تابستان ، تمام وقتم را آنجا می گذراندم. فلاکس بزرگ را نیز از انباری آورده بودم، هر روز صبح از فریزر یک ظرف بزرگ یخ بر می داشتم و فلاکس را پر از میوه می کردم و به مخفیگاه محرمانه خودم می رفتم.
نه اینکه پدر و مادرم از آن بی خبر باشند، آنها می دانستند که من روی پشت بام انباری برای خودم بساط درست کرده ام، اما آن انباری ، هیچ راه پله ای نداشت ، حیاط پشتی هم نردبانی نبود،این هنر من بود که با آویزان شدن به چارچوب پنجره انباری به بالای پشت بامش می رفتم. بعد با طناب فلاکس یخ و دیگر وسایلم را می کشیدم بالا. لذا مخفی گاه من ، علی رغم اینکه جایش مشخص بود، اما برای بقیه غیر قابل دست یافتن بود.
من می دانستم که کسی آنجا پیدایش نمی شود. تازه با مطالعه کردن آشنا شده بودم ، تلاش می کردم آنجا کتاب هایی که کتابخانه پدرم را یواشکی بخوانم، از کتاب های رساله گرفته تا رمان هایی که با خواندن آنها ، روح من به پرواز در می آمد. چند تا رمان پیدا کرده بودم که ترجمه ای از رمان های آمریکا لاتین بود، با خواندن هر کدام از آنها ، بر روی پشت بام قدم می زدم وخودم را در قالب شخصیت اصلی آن رمان قرار می دادم و با رویا ، زندگی شیرینی برای خودم بر پا کرده بودم.
یک روز که بالای انباری مشغول خواندم آن کتاب ها بودم، متوجه صدایی در کوچه بن بستی شدم که درب پشتی خانه ما به آن باز می شد، پدر شهرام را دیدم که به همراه یک آخوند جوان وارد کوچه شده اند و بعد درب خانه را باز کرد و شروع کرد به نشان دادن خانه به آن آخوند.
من آن آخوند را بار اولی بود که در شهر می دیدم، بعد از چند دقیه پدر شهرام و آن آخوند خانه را ترک کردند ، اما وقتی پدر شهرام درب خانه شان را قفل کرد، کلید را به آخوند داد. من حدس زدم که پدر شهرام این خانه کوچک دو خوابه را به این آخوند اجاره داده است.
سر شام ، حدس خودم را به پدرم گفتم و پدرم بعد از شام ، به پدر شهرام که دوست خودش بود به بهانه احوال پرسی زنگ زد و پدر شهرام نیز به او گفت که خانه را اجاره داده است. چند روز بعد دیدم آخوند با یک وانت وسایل وارد کوچه پشتی شد و دو نفر به او کمک می کردند تا وسایلش را در به داخل خانه ببرد. وقتی به پدرم گفتم این آخوند دارد اسباب کشی می کند ، به مادرم گفت که غذا آماده کند و چند ساعت بعد، من و پدرم به همراه چند قابلمه غذا به درب خانه همسایه جدیمان رفتیم. ما را به داخل خانه دعوت کرد و من تازه فهمیدم اسمش آقای نجف آبادی است. برای ما تعریف کرد که تازه به شهر ما وارد شده است، قرار است امام جماعت اداره بنیاد شهید شهر ما شود و آنطوری که خودش می گفت ، قرار بود فردا اهل بیتش (!) از اصفهان نیز به او ملحق شوند.چند روز بعد ، من از پشت بام دیدم که آقای نجف آبادی به همراه یک خانم جوان خانه را ترک کردند و این اولین باری بود که من همسر آقای نجف آبادی را می دیدم.
چند روز بعد، من در مخفی گاه خودم، داشتم کتاب می خواندم که برای اولین بار صدای سر و صدای شستن لباس شنیدم، به آرامی به لبه پشت بام رفتم و داخل خانه آقای نجب آبادی را نگاه کردم، خانم نجف آبادی ، بدون حجاب مشغول شستن لباس بود، یک پیرهن آستین کوتاه تنش بود و یک دامن بلند ، پیراهنش تا نیمه خیس شده بود و به تنش چسبیده بود.
من طوری روی پشت بام دراز کشیدم که تنها سرم نزدیک لبه پشت بام بود ، دستم را زیر چانه گذاشتم و مشغول نگاه کردن به او شدم ، غرق تماشا بودم که به یکباره همسر آقای نجبف آبادی سرش را به طرف آسمان گرفت تا موهایش را که جلوی صورتش آمده بود، جمع کند و اینجا بود که با من چشم در چشم شد، آنقدر شوکه شدم که فقط او را نگاه می کردم و حتی تلاش نمی کردم خودم را کنار بکشم ! او جیغ کوتاهی زد که من به خود آمدم ، خودم را کنار کشیدم و به وسط پشت بام ، جایی که چادرم در آنجا بود ، خزیدم و خودم را زیر چادر مخفی کردم.
خیلی وحشت زده بودم، با خودم فکر می کردم اگر همسر آقای نجف آبادی به شوهرش بگوید، بد اتفاقی در انتظار من خواهد بود. بعد از چند دقیقه به آرامی به لبه پشت بام رفتم ، برای لحظه ای نگاه کردم، باور نمی کردم که چه دارم می بینم، خانم نجف ابادی اینبار پیراهن به تن نداشت، بالاتنه اش لخت بود و داشت لباس می شست، مرا که دید با دست اشاره کرد که پیش او بروم، من از لبه پشت بام انباری به آرامی به داخل حیاط آنها آویزان شدم…؛ اینگونه بود که اولین رابطه جنسی در زندگیم را تجربه کردم…
برای مدتها ، هر روز صبح من به بهانه پایگاه مخفیم ، به بالای انباری می رفتم و بعد خودم را به خانه آقای نجف ابادی می رساندم، زنش می گفت که شوهرش ناتوان از سکس است و او نیز به ناچار به من روی آورده است. اسم همسر آقای نجفی معصومه بود. بعد از مدتی او برای من شده بود مصی جون .
یک روز صبح زود ، مادرم ، مرا از خواب بیدار کردند و گفت برای مراسم ختم یکی از اقوام پدر و مادرم می خواهند به شهر نزدیک بروند و من تا شب در خانه تنها هستم و به من پول داد که برای خودم نهار بخرم. هنوز یک ساعتی از تنها شدنم در خانه نمی گذشت که من پنج نفر دیگر از بچه های محله داشتیم در حیاط گل کوچک بازی می کردیم، کاری که مادرم از آن متنفربود، چون اتاق پذیرایی خانه، یک پنجره بزرگ قدی داشت و این پنجره شیشه های رنگی مشجری داشت که هارمونی قشنگی درست کرده بودند ، و آخرین باری که ما گل کوچک بازی کرده بودیم، یکی از شیشه ها را شکسته بودیم ، پدرم مجبور شده بود تمام شیشه فروشی های شهر را زیر و رو کند ، تا یک شبشه ، شبیه آن بیابد.
پدرم با من عهد کرده بود اکر که یکبار دیگر در داخل خانه با توپ بازی کنم، مرا بشدت تنبیه خواهد کرد، اما من که از تنبیه نمی ترسیدم.
یک ساعتی که بازی کردیم، همه خسته شدیم و من به بچه ها گفتم برویم داخل ، شربت برایتان درست کنم، مشغول درست کردن شربت بودم که صدای شکستن تعداد زیادی شیشه شنیدم، تنگ شربت را روی کابینت گذاشتم و به اتاق پذیرایی دویدم، شهرام توپ را شوت کرده بود به سمت بوفه و کوزه عتیقه یادگار پدربزرگم شکسته بود، من نفسم از ترس بالا نمی آمد، بچه ها به هم نگاه کردند و مثل برق و باد غیبشان زد. تازه داشتم فکر می کردم چه اتفاقی افتاده که خودم را تک و تنها در اتاق پذیرایی دیم، در حالی که بوفه خانه و کوزه عتیقه پدربزرگم شکسته بود.
آن کوزه را پدربزرگ پدربزرگ من، زمانی که در کربلا بوده ، خریده بود و می گفتند همان شب امام حسین به خواب او آمده بوده است، از آن کوزه آب خورده بوده روز بعد که دختر بیمارش از آن کوزه آب خورده بود ، فورا حالش خوب شده بود.
این کوزه از آن زمان، تبدیل به چیزی مقدس شده بود. وقتی کسی خیلی حالش بد می شد، آب در آن کوزه می ریختن و کمی به بیمار می داند، البته خیلی از اوقات مثمر ثمر واقع می شد و بیمار بهبود پیدا می کرد. می گفتند این کوزه چند بار زمین خورده ، اما به شکلی معجزه وار ، سالم مانده است.
رفتم چسب دو قلو را از وسایل پدرم پیدا کردم و تلاش می کردم کوزه ای که تکه تکه شده بود را با چسب بچسبانم ، نمی دانم چقدر زمان برد، وسط چسباندن آن بودم که صدای پارک کردن ماشین پدرم در گاراژ را شنیدم، وحشت زده به حیاط پشتی دویدم ، از انباری بالا رفتم و خودم را به پشت بام انباری رساندم ، می ترسیدم که آقای نجف آبادی خانه باشد ، سنگی کوچک را به داخل خانه آنها انداختم، همیشه نشانه ارتباط ما این بود، معصی با موهای بلندش وارد حیاط شد و با دست اشاره کرد که به حیاط آنها بروم. آنقدر استرس داشتم که موقع پایین رفتن، دستم سر خورد و از بالای پشت بام به پایین پرت شدم، پایم حسابی درد می کرد، وقتی معصومه به کمک من آمد، بغض امان مرا برید، گریه ام گرفت و برای معصومه تعریف کردم که این کوزه ، نسل اندر نسل به ما ارث رسیده است و پدرم مرا به خاطر شکستن آن خواهد کشت.
معصومه فقط چند سالی از من بزرگتر بود، اما مثل یک مادر ، سعی کرد مرا آرام کند ،مرا به اتاق خوابشان برد و برایم آب قند درست کرد ، بلکه کمی آرام شوم، وسط های خوردن آب قند بودم که صدای باز شدن درب حیاط آمد و معصومه با لهجه ترکیش گفت ددم یاندی، حاجی آمد. دیگر فرصت فرار کردن نبود، معصومه سریع دست به کار شد و مرا داخل یک کمد در اتاقی که اتاق خودشان نبود، پنهان کرد. توی کمد به آن بزرگی پر بود از رختخواب و تشک ، و من صدای حرف زدن حاجی را با زنش می شنیدم.
وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود، اما می دانستم اگر صدایم بیرون بیاید، ممکن است کشته شوم، به آرامی گریه می کردم، آرزو می کردم ای کاش خانه خودان مانده بودم و از پدرم کتک می خوردم، نمی دانم چقدرر طول کشید بود که من خوابم برد، نیمه های شب بود که از صدای زنگ تلفن بیدار شدم، چشمانم را مالیدم و تازه یادم آمد که جا هستم! صدای حاج آقای آخوند می آمد که به تلفن جواب می داد و مرتب می گفت یا الله، یا الله. تلفنش که تمام شد صدای معصی را شنیدم که از پرسید چه شده است؟ چرا این ساعت زنگ صبح زده اند به خانه ؟ حاج آقا آهی کشید و گفت موضوع محرمانه و فوری بود که به اینجا زنگ زده اند، بعد به زنش گفت که دیروز عملیات بود حدود بیست نفر از بچه های شهر ، شهید شده اند، پسر امام جمعه هم بین آنها است، پیکر شهدا را سپاه فرستاده ، تا یکی دو روز دیگر پیکر شهدا می رسد اینجا ، باید امروز صبح زود بروم سر کار، مقدمات کار را آماده کنم، قرار شده من به امام جمعه موضوع شهادت پسرش را بگویم.
بعد از چند دقیقه صدای حاجی می امد که به زنش گفت که می خواهد به حمام برود. تازه صدای شرشر آب به گوش می رسید و بعد صدای حاجی که صبحانه اش را خورد و بعد ، صدای او که با زنش خداحافظی می کرد. وقتی حاجی خانه را ترک کرد، معصی آمد و در کمد را باز کرد، به من گفت فوری فرار کن، مادر بیچاره ات تا الان خودش را کشته است، هوا دیگر روشن بود که من از اتاق ، وارد حیاط خانه معصی شدم ، به آرامی و دقت به دیوار آویزان شدم و بعد از لحظه روی پشت بام انباری خانه خودمان بودم.
به آرامی به زیر چادر خزیدم، اما دیدم همه وسایل من به هم ریخته است، تعجبی هم نداشت، تقریبا صبح شده بود و من غیبم زده بود ، به آرامی به ساختمان اصلی خانه نگاه کردم و دیدم که چراغ ها هنوز روشن است، مفهومش این بود که خانواده من دیشب را اصلام نخوابیده بودند. آرام از پشت بام انباری پایین رفتم و نزدیک ساختمان شدم ، صدای گریه مادرم می آمد، دلم می خواست فوری داخل بروم ، اما می دانستم علاوه بر شکستن کوزه ، باید درباره غیبت خودم تا نزدیک سحر، توضیح بدهم.
داشتم به این فکر می کردم که چه داستانی باید سر هم کنم ، که ناگاه یکی از پشت بغلم کرد، و من بدون اینکه ببینم آن کیست، آغوش پدرم را شناختم. پدرم فریاد زد و مادرم را صدا کرد، هم دور من ریختند و مرا در غرق بوسه کردند، هنوز بوسه ها تمام نشده بود که پدرم گوشم را کشید، و گفت توله سگ، تا حالا کدام قبری بودی !؟
من که تاهمین چند لحظه پیش غرق بوسه بودم، به ناگاه خودم را در معرض تنبیه وحشتناکی دیدم، شوک زده بودم و فکر می کنم به خاطر آن شوک، به صورت ناخودآگاه شروع کردم به دروغ گفتن. عموی کوچکم آمد ، مرا از دست پدرم کشید و گفت بگذارید ببینم این بچه کجا بوده است، اما پدرم مرا رها نکرد، یک سیلی به من زد گفت بگو کدام قبری بوده ای ؟
من که فرصت دروغ ساختن نیافته بودم ، گفتم من بالای پشت بام انباری بودم، پدرم گفت دروغ نگو، آنجا نبودی ،ما آنجا را چک کردمی ، پدرسگ، راستش را بگو کجا بوده ای ؟
من می دانستم که اگر قبول کنم جای دیگری غیر از بالای پشت بام بوده ام ، بالاخره مجبور می شوم راستش را بگویم و رابطه ام با معصی فاش می شود، بدون ذره ای تردید، صدایم را صاف کردم ، اشک هایم را پاک کردم و گفتم اگر بگویم کجا بوده ام، شما ها تا صبح گریه می کنید، بعد در حالی که گریه می کردم ، گفتم من روی پشت بام بودم که عمو آمد و چادر مرا بررسی کرد اما عمو نمی توانست مرا ببیند، این را که گفتم ، آنها برای لحظه ای شوکه شدند و سکوت کردند.
می دانستم که جز عمو کسی نمی توانست از ساختمان انباری آویزان شود و بیایید و چادر مرا چک کند.برای لحظه ای ، همه شوکه شدند، پدرم با تعجب پرسید چطور عمویت نتوانست تو را بیند ؟ من در حالی که گریه ام تشدید شده بود، گفتم خواست خدا بوده ، شما ها نمی فهمید، شما ها نمی فهمید وقتی نبودید چه اتفاقی برای من افتاد و بعد شروع کردم با آب و تاب به تعریف داستانی که همان لحظه ساخته بودم.
«گفتم من خودم کوزه آقای بزرگ را شکسته ام،وقتی کوزه شکست، من از ترس و از ناراحتی ، به بالای پشت بام انباری رفتم، می خواستم خودم را از آنجا به پایین بیاندازم و خود کشی کنم، اما قبلش گفتم آخرین نماز زندگیم را بخوانم. نمی دانم چه شد که سر نماز خوابم برد، ناگاه ، یک آقایی با لباس عربی به خواب من آمد و گفت چرا گریه می کنی پسرم ؟ برایش توضیح دادم که کوزه را شکسته ام، او گفت من از آن کوزه آن بار آب خوردم، اینبار نیز خواست من بود که آن بشکند، تو وسیله بودی. من گفتم شما کی هستی ؟ گفت من امام حسینم ، من پایش را بوسیدم و گفتم آقا ، من همیشه غلام و نوکر شما هستم، شما می فرمایید خواست شما بوده، اما پدر و مادرم مرا تنبیه خواهند کرد، من چه کار کنم ؟ امام حسین پیشانی مرا بوسید، گفت با من بیا، مرا سوار یک اسب سفید کرد و مرا به آسمان برد و از آنجا به من یک ماشین سفید پر از جنازه را به من نشان داد و گفت ، اینها سربازان من هستند، برو به پدرت بگو، خواست من بوده که این کوزه بشکند، نشانه اش هم این که با تو به خانه آقای حجتی امام جمعه شهر برود ، به آقای حجتی بگوید امام حسین سلام رسانید و گفت خوب پسری تربیت کردی، اما از این به بعد قرار است در خدمت من باشد . «
پدر و مادر و عمویم به هم نگاه می کردند، نمی دانستند چه بگویند، مادرم زبانش بند آمده بود، گفت من سر نماز دیشب بچه ام را به آقا امام حسین سپردم، وقتی امام حسین را به مادرش قسم دادم، ته دلم خالی شد، همان موقع فهمیدم پسرم در امان آقا امام حسین است. بعد به پدرم گفت ببین صورت بچه ام چه سفید شده است.
راست می گفت مادرم ، از زمان شکستن کوزه دوازه ساعتی می شد که من زیر استرس بودم ، نفسم به زحمت بالا می آمد و چند ساعت ترس ممتد، رنگ چهره ام را عوض کرده بود.
پدرم سکوت کرده بود و به آرامی اشک می ریخت، اما عمویم از شدت گریه به هق هق افتاده بود. پدرم هیچ نگفت، دست مرا گرفت و با عمویم سوار پاترول او شدیم ، به آرامی به سوی خانه امام جمعه رفتیم، امام جمعه با زن عمویم نسبت دوری داشت، عمویم در زد و گفت با آقای نجفی ، کار واجب دارد. ما را به داخل بردند و امام جمعه با لباس راحتی خانه ، ما را در اتاق کارش پذیرفت.
عمو ، در حالی که مرا در آغوش کشیده بود و اشک می ریخت به آقای نجفی گفت، آقا ، این بچه برای شما یک پیغامی دارد، رو به من کرد و گفت به حاج آقا بگو کی به تو چه گفته است. من که گلویم از شدت هیجان خشک شده بود، به آرامی رو به امام جمعه کردم و گفتم : آقا امام حسین فرمودند ، خوب پسری تربیت کردی ، اما قرار است دیگر خدمت ما باشد، این امام جمعه بود که به هق هق افتاده بود و گریه می کرد…
جزوه با برکت
دختر داییم مهرنوش رو خیلی دوستش داشتم ، همیشه خوابشو می دیدم ، وقتی می رفتم خونشون و اون با اون دامن صورتی و پاهای سفیدش دراز می کشید و تلویزیون نگاه می کرد . من و پسرداییم هم توی اتاق با کامپیوتر فوتبال بازی می کردیم ، ولی اون اصلا خبر نداشت که من دارم از توی آینه دیدش می زنم ،
وای ، یه لحظه موقع تکون خوردن دامنش اومد بالا ، چه ساقهایی داشت . سفید و صاف مثل آینه ! کاشکی کمی بیشتر بالا می رفت ، ولی اون روز و روزهای دیگه به کندی برای من می گذشت .
آبجی مریم با مهرنوش میرفتن کلاس کانون و همیشه کتابهای همدیگرو به هم قرض می دادن . و اون روز من توی خونه تنها بودم و داشتم سایت شهوانی دات کام رو می خوندم ، که یک دفعه دیدم صدای در اومد . رفتم و در رو باز کردم ، خودش بود ، با اون چشمهای محسور کننده اش . بهم گفت برای امتحان به جزوه ای که به مریم داده بود ، احتیاج داره و ، من هم گفتم که نمی دانم کجاست ، هر وقت اومد بهش می گم برات بیاره !
ولی مهرنوش گفت که از جای جزوه ها خبر داره و خودش به داخل خانه آمد که برش داره . من هم به سر جای قبلی ام برگشتم ، منتها به جای سایت شهوانی دات کام ، سایت آموزش نهج البلاغه را باز کرده بودم . و او آمد به درون اتاق و در کتابهای مریم به دنبال جزوه اش می گشت ، چادرش از سرش افتاده بود ، وای خدای من ، چه باسن سرخی ، چه برقی می زد ، او پشتش به من بود و در این هنگام رویش را به طرف من برگرداند ، گویی فهمیده بود که من به کجا نگاه می کردم !
به سمت من آمد و گفت : آقا مهدی به چی نگاه می کنی ؟ خیلی به سایتهای قرآنی علاقه داری ؟ من آدرس یه سایتی رو سراغ دارم که اگه بری توش دیگه واسه همیشه بهش عادت می کنی !
رنگ من را می گویی ، مثل گچ سفید شده بودم !
او آمد و خم شد و در حالی که به مونیتور نگاه می کرد ، آدرس را تایپ می کرد ، خدای من ، چه سینه هایی داشت ، سفید مثل برف ، و گرمایشان پوست صورتم را نوازش می کرد ، ناخود آگاه احساس کردم ، جایی از بدنم در حال بیدار شدن و جوش و خروش است ، آه نه ، العان نه ، آبرویم خواهد رفت . خشکم زده بود .
ناگهان مهرنوش به من نگاه کرد و من هم به او نگاه کردم . سکوتی محض فضای اتاق را اشغال کرده بود .
و دست مهرنوش را دیدم که به سمت محل ممنوعه در حال حرکت است و او با چنگی ، هر چه که در بین پاهایم بود را در دست گرفت ، و گفت : ازم خوشت می آد ؟
و من همچنان خشکم زده بود . و او همچنان آن دو توپ ورم کرده را می کشید .
دردی لذت بخش و نفس گیر آنجا را فرا گرفت و رشد کرد و رشد کرد ، تا جایی که دیگر می خواست خاک را بشکافد و از آن سر بیرون بیآورد .
مهرنوش من ، زیپ شلوار راحتی ام را باز کرد و پس از کمی تقلا بلاخره آن دانه شکفت و بزرگ شد ، تا جایی که به درختی تنومند و سرخ و صورتی تبدیل گشت .
مهرنوش داشت چکار می کرد ؟ گویی می خواست به درخت آب دهد ، آن را به درون دهن گذاشت و چندید بار آن را مکید .
به من گفت : از روی صندلی بلند شو .
و خودش به گوشه اتاق رفت و مشغول در آوردن دامن و شرت سبز رنگ زیبایش شد .
بلند شدم و به سویش رفتم و به طور غیرارادی می خواستم ، آلتم را به آن بهشت گرم و نرم وارد کنم ، که او جلویم را گرفت و گفت : تا آن را به حداکثر اندازه نرسانم ، اجازه نمی دهم که درون من را کشف کند !
و زبانش را به روی لبهایم گذاشت و به درون دهانم لغزاند ، و شروع کردیم به لب به لب گرفتن ، و درخت تنومند ، هم چنان به رشد خود ادامه می داد و به ناف و شکم مهرنوشم بر خورد می کرد
سینه های گرم و سفیدش اکنون متورم و در مرز انفجار بودند و با هربرخورد نوک آنها به سینه های من ، آهی از ته دل می کشید ، خدای من ، او برگشت و خود را برای من آزاد گذاشت ، از او پرسیدم ، مهرنوش باکره ای و او گفت نه !
ولی من جای دیگری را میخواستم ، و به او گفتم که می خواهم آلتم را به درون آن سوراخ خیلی تنگ و گرم ، وسط باسنش فرو کنم ، و او در کمال بخشندگی قبول کرد .
و اینگونه است که از آن زمان یکسال می گذرد و فهمیده ام که دوست پسر دانشگاهی اش ، ترتیب او را داده بود .
و هیچوقت نفهمیدم که چرا مریم به من گفت که هیچ جزوه ای بین او و مهرنوش رد و بدل نشده بود !
( در این داستان سعی شده ، کمتر از لغات و کلمات جنسی استفاده شود تا کمی متفاوت تر جلوه کند !!! )
نوشته: مهدی
So you have finished reading the بهترین داستان های سکسی topic article, if you find this article useful, please share it. Thank you very much. See more: